فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

داریوش عزیزی

تصویر تست
تصویر تست

داریوش عزیزی

متولد ۱۳۵۴
از سال ها پیش با تاثیر از شاعرانی چون حافظ , هوشنگ ابتهاج ,حسین منزوی و.. شروع به سرودن شعر به ویژه در قالب غزل نمود و با شرکت در جشنواره‌های مختلف استانی و کشوری و کسب مقام های برتر از شعرای مطرح استان زنجان می باشد .
تاکنون اثری از ایشان چاپ نگردیده ولی مجموعه غزل از این شاعر به زودی
منتشر خواهد شد.
وی در زمینه های دیگر هنری از جمله خوشنویسی ونقاشیخط نیز فعالیت می نمایند.
مدت ۸ سال سرپرستی انجمن شعر و ادب شهرستان خرم دره راه بر عهده دارند
فعالیت های شغلی: مدیر مسئول کانون آگهی و تبلیغات

باید تمام خودت را از قلب من پس بگیری
هر ذره از خاطراتت… یعنی تو در من اسیری

میلی به بودن نداری میفهمم این را ولی تو…
باشد…,برو ,رفتنت خوش, اما نگو ناگزیری

آرام و زیبا فرود آ از آبشار از دل من
با نقشی از سربلندی ,در اوج یک سربه زیری

اجبار دارد حضورت ماندن برای نرفتن
وقتی بمانی بسوزی , باید بخندی بمیری

بی مهریت مثل بهمن یخ میزند پیکرم را
هرچند در دلفریبی درعشق چون حکم تیری

روح مسیحاییت را در من دمیدی ,ولی بعد
من ماندم و درد عشق و حس فنا ناپذیری
.
.
.
دل سنگی ابرها را حس کرد و درخود فرو مرد
یک واحه ی دل سپرده درانتهایی کویری

در من تویی پا گرفته آرامشم را گسسته
باید تمام خودت را از قلب من پس بگیری

 

با رنگ چشمانت دل دریا به هم ریخت
طوفان شد وآرامش دنیا به هم ریخت

لبخند تو سبک جدیدی را رقم زد
رایج شد و طرح مونالیزا به هم ریخت

شاعرترینِ شاعران در وصف رویت
عاجز شد و وزن و هجاها رابه هم ریخت

بوی نفس هایت کمی در شهر پیچید
بازار عطر آمیزی گلها به هم ریخت

وقتی که خندیدی تب خورشید کم شد
نظم تمام کهکشان یکجا به هم ریخت

حسی الهی با تو در قلبم تراوید
عشقی شد و افسانه لیلا به هم ریخت

…..

بودی اگر,این قصه پایان خوشی داشت
رفتی , چه بی رحمانه این رویا به هم ریخت

عهد دیرین مرا زود برانداخته ای
سینه را باغم این حادثه بگداخته ای

دل خود را حرم وصحن و سرایت کردم
ناسپاسانه به کاشانه ی خود تاخته ای

و کسی گفت که این عشق فرو ریختنیست…
حیف از این کاخ که بر روی گسل ساخته ای

بارها رد شدی از کوچه شعرم و سپس
ادعای تو همین بود که , نشناخته ای

رسم دلدادگی این نیست که پیروز شوی
پاکبازی تو که دلداده ی دل باخته ای

تا ابد لعن غزل پشت سرت خواهد ماند
سر عشق است که بر نیزه برافراخته ای

از ازل تا به ابد هرچه تماشا کنمت
سهم چشمان مرا باز نپرداخته ای