فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

رانا…قسمت دوم

موهایم به تنم سیخ شده بود.در همین گیر و دار ِ عجیب٬ناگهان٬صدای پایی صورت ِ من رو بی آنکه خودم بخوام٬به طرف ِ خودش کشاند.بوی خون می آمد.نمیدانم چرا با چیزی که میدیدم٬هیچ کاری نمیتوانستم بکنم.یک جفت پا به طرفم می آمد.یک جفت پا که از زانو قطع شده بود و کاملا بی توجه به من٬از کوچه ی تاریک رد می شد.آنقدر با چشمانم آن پاها را تعقیب کردم٬تا در تاریکی محو شدند.

من در انتهای کوچه ایستاده بودم و تمام ِ این بلا ها که سرِ خودم می آمد را می دیدم.

می دیدم که زیر ِ درخت ِ خشکیده ای نشسته ام و درخت پنجه هایش را روی پوستم میکشید.اما دیگر خسته شده بودم.نمی خواستم زجرهایی که سرم می آورند را ببینم.از همان جایی که ایستاده بودم برگشتم و رفتم.نمیدانم چند روز در راه بودم.از دامنه ی کوهی یخ گرفته بالا میرفتم.اما هرچه بیشتر میرفتم٬ارتفاع کمتر میشد.

در پاهایم احساس ِ درد میکردم.نگاه که کردم دیدم از زانوهای شکسته ام خون فوران میکند و تمام ِ راهی که آمده ام را سرخ کرده.به اطراف که نگاه کردم مردابی را دیدم که پرنده های مرده روی آن را پوشانده بودند.کنار مرداب رفتم.کمی آب را به زانو هایم زدم.حرکت چیزی زیر آب توجهم رو جلب کرده بود.دقت که کردم ماهی های عجیبی در آب شناور بودند.ماهی هایی که سر نداشتند و مدام با هم جفت گیری میکردند.

به خاطر گرسنگی که داشتم٬مجبور بودم خلوتشان را بر هم بزنم.یکی از دانه های اناری که داشتم را به سر یکی از تار موهایم بستم تا یکی از آنها رو شکار کنم.اما طعمه تا عمق زیادی پایین نمیرفت.تا جایی که ممکن بود صورتم رو نزدیک سطح مرداب بردم.از بوی تعفن٬درد ِِ زانوهایم فراموشم شده بود.اما طعمه هنوز بالا بود.مجبور شدم صورتم رو ببرم درون مرداب.اما به محض ِ اینکه چشمامو باز کردم یادم اومد که این ماهی ها سر ندارن که بتونند طعمه ی من رو به دهان بگیرن.باید بالا می آمدم.اما نمیتونستم.کسی مرا از پشت گرفته بود و مدام به نشیمنگاه ِ من می زد.درد شدیدی مرا گرفته بود.او داشت من رو به درون آب می انداخت.من هم با تمام وجود سعی میکردم خودم رو از دستش نجات بدم.اما اون قوی تر از این حرفا بود.

من توی مرداب افتادم.چشمام به زور جایی رو میدید.ماهی ها مدام خودشون رو به زانو های خونیم میکوبیدند و می خواستند با من جفت گیری کنند.کف ِ مرداب مملو از درخت های اناری بود که پنجه هاشون رو روی پوستم میکشیدند.

نویسنده : کیوان عابدی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو