فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

رویا نیک فر

تصویر تست
تصویر تست

 رویا نیک فر

 

 رویا نیک فر متولد26 آبان سال1374 در استان البرز.دانشجوی ترم پنج کارشناسی رشته ی زیست شناسی جانوری دانشگاه تخصصی فناوری های نوین آمل و علاقمند به ادبیات و شعر ایرانی،به تازگی درموسسه ی آوای تهران در فراخوان نویسندگی قبول شدم و درکنار عده ای دیگر از نویسندگان درحال آموزش می باشم.درکنار نویسندگی فعالیتی هم درعرصه ی ترانه نویسی دارم. در حال حاضرنیز قصد دارم کتابی با نام چامه را به چاپ برسانم(که گوشه ای از صفحات را به تحریر درآورده ام).

حرمت سکوت لحظه های آخر

 مثل باور به نداشته هایی است

که گمان می کنی هست

هم باورها،هم آن سکوت…

باید از ارتفاع بلند بیاندازیدشان

باصدای بلند

بشکنند…

 

 

 

 

 

 

در انبوه صداهای خفقان آور خیابان

ما نشسته ایم…

من  و  تو

زیرسایه ی محو یک درخت

درعمق روشنایی پوچ خیابان

کنار زمزمه های آدم های سردرگم

نخ نگاهمان به هم گره خورده

دست های سکوتمان به هم پیچیده

هردو به یک سو می نگریم…

که آیا فردایی هست؟!

من و تویی دراین فرداها کنار این همهمه ها هستیم؟

پوزخند بی رمقی در کنار لب هایمان

لب می گشاییم

دیگر چه خبر؟…

 

 

 

 

ساده گذشتم من از اندیشه ات

ساده گذشتی تو ز دستان من

ساده گذشتیم و چه بی ادعا

سرزتن خاطره هامان زدیم

ساده گرفتم همه آن لحظه ها

کز کش توهوش به جانم نماند

ساده گرفتی تو مرا جان من

ساده نبود آن غم تنهایی ام

ساده نبود گذرم از رخت

من همه آن لحظه که بودم تورا

چون بت در بتکده می خواستم

ساده، مرا ساده نظرکن دلم

سادگی ام کیفر این سادگی است……

 

 

 

 

 

 

 

 

به گذشته های دور برگرد

به همان آ ها و ما ها     

به گذشتن،به گذاشتن

به همان سرور دل ها

به تمنای دلت بحر صداقت

به خجالت به سماجت

تو همان کودک اندیشه ی دیروز

و امروز تورا کودک خود می خواهد

کودک حجم گرفته به دروغ

کودک راه خلاء

آدم باش….

و ازین قافله ی آدمکان دور بمان…..

 

 

 

 

هیچ سکوتی مبهم تر از سکوت نبودن و پوچی نیست…

سکوت، علامت رضایت به مسائل سبک سر پیشرفت کرده نیست

سکوت یک نه، به وسعت کهکشان هاست

یک مهرنفی است

که هنوز خشک نشده

صداهایی از اطراف برمی خیزد

که بشنوید ای اطرافیان

این سکوت رضایت است

به ناشنیده های ناقبول…

ما حرف هارا میشنویم و گاه زبان باز می ماند از پس دادن جواب

لال میشویم، ساکت و بی صدا حرف هارا می جویم

وعده ای ندانسته می زنند به حساب مثل ها….

 

 

 

 

 

 

سرمه ی چشمت شدم

گیرا کنم مژگان تو

بوسه ی آخر شدم

تا بشنوم ای جان تو

سجده بر راهت زدم

تا پا نهی در مسکنم

سر به پا مجنون شدم

لیلا سوی در کوی من…

 

 

 

 

 

نقاشی می کشیدم

سیاه وسفید

حس می کردم سیاه و سفید بهتر از رنگای دیگه می تونه دنیا رو توصیف کنه

چند وقتی از نقاش باشی شدنم می گذشت و من راضی بودم از هنر دو رنگم…

تا وقتی که یکی اومد با دستای پر از سطل رنگش بوم زندگیمو رنگ وارنگ کرد

تازه فهمیدم آسمون که آبی میشه چه دلی میبره از پرنده ها

خورشید که زرد شد فهمیدم چقدر دلم میخواد خورشید بکشم

که روشن کنه،که شب هارو صبح کنه و وقت دیدنش برسه

اما من هنوزم عاشق سیاه و سفیدم حتی بیشتر از قبل

آخه سیاه وسفید چشماش روی بوم صورتش دنیای منه…

تو دنیای رنگی،چه تابلوی قشنگی شده تابلوی چشمای تیره و روشنش…

 

 

فکرش را بکن

من بذر باشم،تو خاک

در آغوشت رهایم کنند

دستانت مرا دریابند

ریشه دوانم در دلت

جا بازکنی برای حضورم

در آغوشت ببالم،قامت راست کنم

زخم هایم را دوا کنی

همین که سراز سینه ات برداشتم

چشم بی پروای آفتاب را ببینم

چشم بدزدم از اطراف

دلتنگ شوم،خشک شوم،خم شوم و دوباره بیفتم در آغوشت

مرا چه به نور…

من تورا می خواهم حتی اگر قرار باشد

همیشه کنج دلت افتاده باشم.

 

 

 

 

 

فرهاد صدایت کنم یا مجنون؟

خسرویم باشی یا بیژن؟

چه صدایت کنم،چه نامت نهم که مرا شیرین کنی؟

تو نرو…من بیابان گردی هارا به جان می خرم

دست نگه دار،باقی کوه را من تیشه میزنم

توبنشین روی تخت دلم تمام من را حکمرانی کن

باقی اش با من…

حال نوبت ماست

افسانه می شویم

جدایی ها تمام

من رسیدن می خواهم…