فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

زهرا رسول زاده

تصویر تست
زهرا رسول زاده (1355 کاشان) کارشناس ارشد زبان و ادبیّات فارسی، شاعر، مترجم، ویراستار و دبیر آموزش و پرورش شهرستان کاشان است. وی به مدّت هشت سال (از بدو تاسیس تاکنون) مسئول انجمن ادبی بانوان کاشان بوده، این عناوین را نیز در کارنامۀ خویش دارد: پژوهشگر نمونۀ استان اصفهان (1394)، برگزیدۀ مسابقات کشوری شعر فرهنگیان (رتبۀ دوم 1381 و رتبۀ نخست 1382) برگزیدۀ دو دورۀ شعر آیینی استان اصفهان ( 1393 و  1394). از خانم رسول زاده، تاکنون سه مجموعه شعرِ «پشت پرچین¬ها»  (طلوع مهر، 1384)، «مهتاب در آب» (شانی، ۱۳۸۸) و «قبله نماها خسته اند» (وثوق، ۱۳۹۲) منتشر شده است. از این شاعر 3 کتاب دیگر آماده چاپ است.

چند سروده از زهرا رسول زاده:
1
بگذار این تن تنهای مرا جای خودت
این که عاشق بشوی در شب یلدای خودت

در تبی تند بسوزی و ندانی چه کنی
دست تو یخ زده در آتش سرمای خودت

عطریک تن به تو نزدیک: ببخشید شما؟
تو به دندان بگزی گوشۀ لب¬های خودت

روی یک نیمکت کهنه زنی بنشیند
بازی فندک و فنجان و زن و چای خودت

باز هم فرصت تکراری فریاد سکوت
تو مرا محو کنی، محو تماشای خودت

آسمان قد بکشد تا افق سبز نگاه
سایه¬ات را ببری زیر قدم¬های خودت

بغض من سر برود از لب فنجان حضور
تو پشیمان شوی از حلّ معمای خودت

برود – ساکت و آرام- فقط خیره شوی
تو بمانی و غزل قصۀ سارای خودت

این که او رفته گناه غزل حافظ نیست
هرچه شد -آخر این قصّه- همه پای خودت!.
2

آخرین دفعۀ باز آمدنم یادت هست؟
بوی باروت و غبار بدنم یادت هست؟

وقتی از پنجره بر چشم تو می¬خندیدم
حالت ساحل دریا شدنم یادت هست؟

روزی از کوچه به تو دست تکان می¬دادم
دست جا مانده از آن پیرهنم یادت هست؟

خاک و انگشتر و تسبیح و پلاکی خونین
جای خالی مرا در کفنم یادت هست؟

آخرین دفعۀ بازآمدنم یادت ماند
لحظۀ تازه پرپر شدنم یادت هست؟

3

عطر  تمام  خاطراتش  آن حوالی  ماند
وقتی که ردّ لحظه¬هایش روی قالی ماند

انگشت¬های خسته و خونین  نفهمیدند
حسّی که در آیینۀ آشفته¬حالی ماند

با شانه روی آرزوهایش که می¬کوبید
مثل کویری ابتدای خشک¬سالی ماند

در  کوچه می¬پیچید  آواز غریب او
بغض گلوگیری که در آن خسته¬بالی ماند

گل¬ها میان دامن او سبزتر بودند
در حسرت دستان دختر، فصل شالی ماند

تا آرزوها روی قالی خاک می¬خوردند
بر سینۀ این باغ، داغ سیبِ کالی ماند

هر تار مویش را به پود غم گره می¬زد
وقتی تمام خاطراتش آن حوالی ماند

4

باید تو را می¬دیدم و ایمان می¬آوردم؟
شاید برای غنچه¬ها باران می¬آوردم

می¬خواستم هر شب تو را بی¬ادّعا از تو
یک عمر دل را پیش تو قربان می¬آ¬وردم

نام تو را در نامه¬های بی¬شمارم باز
از لحظۀ آغاز تا پایان می¬آوردم¬

حرف غریبی نیست من تنهاتر از هر روز
غم را سر هرسفره¬ای مهمان می¬آوردم

قابیل جان خویش را هر بار می¬کشتم
بوی عزیز مصر تا کنعان می¬آوردم

فرصت اگر می¬بود حجم روشنی در دست
آن شب خودم را برده و انسان می¬آوردم!

گفتی دگر از عشق کاری برنمی¬آید؟
باید برایت باز هم برهان می¬آوردم؟

از باغ وصل خود مرا دیگر نمی¬راندی
شاید همان اوّل اگر ایمان می¬آوردم

5

وقتی تمام جاده¬ها رو به بهشت¬اند
دیگر چه فرقی می¬کند پایان چشمت

حالا به ساحل می¬نشیند اشک¬هایم
دریا دچار وحشی طوفان چشمت

تا دست¬های من به دستت می¬رسید، آه!
شاید به کفری تازه¬تر ایمان چشمت

موج حریر دست¬هایت آسمانی¬ست
این آیه¬های تازۀ قرآن چشمت

آتش گرفته جانم از هرم تن تو
باید ببارد بر تنم باران چشمت

آرامش این دست¬های ساده کم بود
دل را به ساحل می¬کشد شیطان چشمت

این ناگزیر از عشق را باید پناهی
لبخندهای پاک تو سامان چشمت

رویای پرواز است شوق پر زدن تا…
من در کویر ملتهب کاشان چشمت

7

موهایم
بلند شده اند
به احترام
شانه¬هایت… .

ممنون