فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

سياوش اسدى

تصویر تست
سياوش اسدى هستم اهل هفشجان چهار محال بختیاری  متولد سال ١٣٥١ از دوران راهنمايى شروع به نوشتن متن ادبى وشعر كردم. از سال ٧٠ با جمعى از دوستان در هفشجان گروه شعرى غير رسمى تشكيل داديم و از سال ٧٩ به همراه دوستانم انجمن نغمه را بنياد نهاديم كه سالهاى بعد به عنوان نغمه ترنج رسما به فعاليت پرداخت و تا كنون ادامه دارد. بيشتردر قالب هاى غزل ،مثنوى،غزل مثنوى ،چهار پاره و شعر آزاد فعاليت ميكنم. كارشناس مديريت و عضو هيات مديره شركت هاى تاسيساتى و توليدى بوده و هستم.مجرى گرى و گردانندگى جلسات انجمن خصوصا در مناسبت ها بيشتر به عهده اينجانب بوده و فعلا مسؤل انجمن نغمه ترنج هفشجان ميباشم.

1
بايد كه قند وغمزهء با هم بياورى
تنها نه اينكه چايى گل دم بياورى

جان داده ام به زهر زبان تو پيش از اين
جان ميدهم دوباره اگر سم بياورى

انصاف نيست لرزش دستان شعر را
در استكان بريزى وبا غم بياورى

گاهى براى آنكه بباران بدل شوى
بايد كمى بهانه نم نم بياورى

شيرازِ شعر را بنوازى در اصفهان
نارنج را به سينى خاتم بياورى

زير غم تو پشت زمين وزمان خم است
روزى اگر به ابروى خود خم بياورى

سياوش اسدى

2
به روى دست زمستان بهار خوابش برد
وصبر در بغل انتظار خوابش برد

به دست عشق بده قايق شكسته دل
كه عقل در شرف آبشار خوابش برد

يكى خبر برساند به غفلت صياد
به لطف دام تو پاى فرار خوابش برد

كسى كه دلزده از مى به مسجد آمده بود
به پاى منبر چشمى خمار خوابش برد

چه حرف ها كه نگفتيم در حضور سكوت
دوباره آينه زير غبار خوابش برد

به شب نشينى چشمت نشسته ام بيدار
و طفل دل كه در اين گيرو دار خوابش برد

سياوش اسدى

3
بيا به هم نرسيدن قرارمان باشد
و رسم عاشقى از دور كارمان باشد
من از حكايت رفتن هميشه مى ترسم
از اينكه ورد زبانها فرارمان باشد
همين كه هستى و هستم برأى من كافيست
مخواه بيشتر از اين دچارمان باشد
به جاى تو همه عالم بهشت مى خواهند
من وتو با همه عالم چه كارمان باشد
بيا به خلوت دوزخ كنار هم باشيم
وتيغ آتش عاشق كنارمان باشد
ببخش تير وكمانم غزال دنيا را
كه حس وحال رهائى شكارمان باشد
زبان عشق نفهميد تار حنجره ام
زبان بين من و تو سه تارمان باشد

سياوش اسدى

4
رسيده ثانيه هايم به مرز سال شدن
گرفته عقربه ها گرد بى مجال شدن
تب بهارم ودر پيله زمستانم
فقط يكى دو قدم مانده ام به بال شدن
تصور من از آن چشمه ام همين كافيست
كه داده جوى مرا فرصت زلال شدن
كسى نچيد ونيانداخت باد سيب مرا
ومن افتاده ام از لذت سوال شدن
گذشته با همه خاطرات مكارش
كشيده طرح فريبى براى حال شدن
بمان خموش تو اى بغض دفتر شاعر
كه مى كشند تو را وقت قيل وقال شدن

سياوش اسدى

5
من آيه يأسم كه اميدم گذشته است
چون ماهى تنگم ولى عيدم گذشته است
وقتى به خواب تنگ در دنياى شيرين
روياى آب شور مى ديدم گذشته است
آن لحظه هايى كز پس ديوار تقدير
دنبال راه كوچه چرخيدم گذشته است
در چشم تابستان و شوق ميوه چينى
افسوس ها بر شاخه بيدم گذشته است
در انزواى موزه آرامش گرفتم
پس لرزه هاى تخت جمشيدم گذشته است
بايد كه در عمق يقينم جا بگيرم
آب از سر إنكار و ترديدم گذشته است

سياوش اسدى

6
درد درون سينه اين روزگار من
غمباد در گلوى قلم ماندگار من

چشمى كه از نهايت اين راه خسته است
پايى كه از مسير به طاول نشسته است

من آن غزل كه در شب هجران سروده شد
ديوانه اى كه در هوس نان سروده شد

ديوانه اى كه لذت ديوانگى در او
با طعم تلخ عقل به دندان سروده شد

وقتى خرافه تيغ براى گلو كشيد
نعش كتاب تاقچه هارا به بو كشيد

زاينده رود مرگ خودش از صبو چشيد
از غصب چاه آب براى وضو كشيد

وقتى صداى ماى من از تشت ها نشست
گرد سكوت بر كفن دشت ها نشست

وقتى كه مرده دردل مرداب ها عطش
وقتى نشسته بر دهن آب ها عطش

وقتى كه آب تشنه يك آب ديگر است
چشمان صبح شهر به مهتاب ديگراست

بايد به مرگ ساكت بيدادها گريست
تاريخ را ورق زد ودريادها گريست

بايد براى زردى پاييز زندگى
با برگ همسخن شدو با بادها گريست

با بى خدائيم به قلم سجده مى كنم
بر بارگاه حضرت غم سجده ميكنم

من آنچه چشم من ز خودم ديده نيستم
آئينه اى به من بنمايد كه كيستم

در باور شما آگرچه يادگاريم
روى تن زمانه ولى زخم كارى ام

در خواب شاخه منتظر بار بوده ام
كابوس ديده ام كه شبى دار بوده ام

مثل سوال گمشده اى در جواب ها
يك ذهن تشنه ميبردم تا سراب ها

از ديو ودد ملول به انسان نمائيم
من شيخ بى چراغ رها در سياهيم

اى آفتاب گمشده در جستجوى من
وا كن تمام پنجره ها را به سوى من

من آنچه چشم من ز خودم ديده نيستم
آئينه اى به من بنمايد كه كيستم

سياوش اسدى