فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

سکینه اسدزاده

سکینه اسدزاده
سکینه اسدزاده متولد سوم شهریور ماه یکهزار و سیصد و شصت و هشت شمسی در یکی از شهرهای ترک نشین استان آذربایجان غربی شاعر مترجم پژوهشگر دکترای حقوق خصوصی پیانیست مولف کتب حقوقی و شعر و فعال حقوق زنان و کودکان دارای سوابق علمی، اجرائی، آموزشی و فرهنگیدر خانواده ای اهل هنر و موسیقی دیده بر جهان گشود. در کودکی بسیار عاشق نوشتن و نگارش بود؛ طوری که بنا به اصرار ایشان زودتر از هم سن و سالانش املاء و انشای متون را از برادرشان آموختند. سال اول ابتدائی با شعر خواهرش " سماور آبجوش/ مامان نشسته بر دوش/ مامان جونم چای بده/ بخورم برم دبستون/ میون گل گلستون" نظر مدیران و معلمان مدرسه را به خود جلب کرد. در دوره راهنمائی در درس انشاء در پاسخ به سوال " می خواهید در آینده چه کاره شوید؟" متنی را تهیه نمود که با تحسین معلم خود روبرو شد. در همان سال های کودکی و نوجوانی در گروه های مختلف سرود مدرسه حضور فعال داشت. در سال های ۸۴ و ۸۵ به عنوان دانش آموز نخبه بسیجی شهرستان انتخاب و از وی تقدیر شد. در همان سال ها موفق شد عضو تیم والیبال شهرستان شود لیکن بنا به دلایل شخصی از ادامه آن منصرف شد و فعالیت ورزشی را به محیط باشگاه و منزل محدود کرد. در کنار تحصیل به آموختن زبان های آذری، ترکی استانبولی، انگلیسی و عربی پرداخت و بعد از کسب عنوان دومی سرود گروهی با آهنگ " غوغای ستارگان" از خواننده محبوب کشورمان " محمد اصفهانی" و رتبه سوم شهرستان در دوره پیش دانشگاهی سال ۸۵ تحصیلات دیپلم خود را با موفقیت در رشته ادبیات و علوم انسانی به پایان رسانید و سال ۸۶ با پذیرش در رشته فقه و حقوق اسلامی دانشگاه سراسری ارومیه فصل جدیدی از تحصیلات تخصصی آکادمیک خود را آغاز کرد. اواخر تحصیل لیسانس پدرشان را به دلیل ابتلاء به سرطان ریه از دست دادند و این موضوع فقدان بزرگی در ایشان ایجاد نمود. به طوری که از آن سال ها هیچ یاد و خاطره ای را برای خود نگه نداشته است. اواخر سال ۹۲ بنا به علاقه ای که به امر اشتغال داشتند در یک شرکت خصوصی حوزه حمل و نقل بین المللی و ترانزیت نفتی به کشورهای عراق و افغانستان شروع به فعالیت نمودند. اوایل سال ۹۳ همزمان با قبولی در مقطع فوق لیسانس رشته حقوق خصوصی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز، فعالیت به عنوان کارشناس خبره نفقه و مهریه را در شورای حل اختلاف آغاز نمودند. اواخر سال ۹۳ بر پایه تلاش بی وقفه شان با کسب بالاترین امتیاز علمی به استخدام قراردادی سازمان تامین اجتماعی استان آذربایجان غربی به عنوان کارشناس حقوقی درآمدند . در همان سال شروع به یادگیری زبان فرانسوی و ساز موسیقی پیانو نمودند. اشتیاق دوچندانی که به فراگیری داشتند در زمینه مهارتهای شغلیشان نیز تاثیر گذاشته بود و نتیجتا در سال ۹۵ به عنوان کارشناس حقوقی نمونه کشوری از طرف سازمان ذیربطشان انتخاب شدند. در خلال سال های ۹۳ تا ۹۵ به عضویت انجمن ادبی شعر نو درآمدند و تاکنون فعالیت مستمری در این زمینه داشته اند و NGO نشست های حقوقی و ادبی بوده اند. در سال ۹۵، علیرغم بیماری سخت و مزمن والده شان و لزوم مراقبت از او، سه موفقیت عمده در زندگیشان اتفاق افتاد: نخست؛ مقطع فوق لیسانس خود را با نمرات عالی با راهنمائی استاد برجسته حقوق کشور جناب آقای دکتر ابراهیم شعاریان ستاری از اساتید دانشگاه سراسری تبریز به پایان رساندند ؛ دوم در آزمون دکتری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز رشته حقوق خصوصی پذیرش و شروع به تحصیل نمودند و سوم در سومین آزمون استخدامی دستگاه های اجرائی سازمان تعزیرات حکومتی (ستاد مرکزی تهران) به عنوان کارشناس حقوقی/قضائی پذیرفته شده و شروع به فعالیت نمودند. در سال ۹۷ سه مقاله حقوقی کنفرانسی و دو مقاله ژورنالی منتشر و علاوه بر این، یک کتاب حقوقی (بررسی وضعیت حقوقی گروه های قراردادی، انتشارات امجد) و یک کتاب ادبی (قطره چکان خیالی، انتشارات نارون دانش) را به زبان فارسی با تخلص شعری " مهرگان " به چاپ رساندند که معرفی این کتاب ها در خبرگزاری تخصصی حقوقی اختبار، دانشگاه آزاد و آنا نیز منتشر شده است. همزمان به عنوان عضو انجمن علمی حقوق پزشکی و انجمن آیین دادرسی مدنی ایران، پژوهشگر و مترجم پژوهشگاه قوه قضائیه در حوزه دیوان عالی و وزارت دادگستری کشور فرانسه به فعالیت پرداختند و در همان سال نیز به دلیل انتشار مقاله " بررسی سلسله مراتب ضمانت اجراهای نقض تعهدات قراردادی در حقوق ایران، انگلیس و فرانسه" عنوان پژوهشگر برگزیده را به خود اختصاص دادند. بسیار به خاطره و داستان نویسی و عکاسی علاقه داشته و حتی نقاشی و صنایع دستی (قلاب بافی، گیپوربافی، خیاطی، گلدوزی، گل چینی و عروسک دوزی...) هم جزو اموری بود که در طول این سال ها در این حوزه هم فعالیت داشته اند. ذوق شعری ایشان به حدّی بود که به دلیل تسلط به زبان های فرانسوی، انگلیسی و ترکی استانبولی، مترجمی و پژوهشگری به این زبان ها با پیشنهاد دوستانش در سال ۹۸ شروع به ترجمه کتاب اول خود (قطره چکان خیالی) به زبان ترکی استانبولی نمود. بعد از اتمام کتاب به زبان ترکی استانبولی، ۴ ناشر ترکیه ای درخواست چاپ کتابشان را پذیرفتند و نهایتا بعد از راهنمائی نزدیکانش قرارداد نشر کتاب را با انتشارات "Şiirden Yayinevi"منعقد کرد و این کتاب با نام Hayali Damlacik با مشارکت آقای Metin Cengiz اواخر سال ۲۰۱۹ میلادی چاپ و نشر شد که در خبرگزاری آنا، خبرگزاری دانشگاه آزاد و سایت خود انتشارات ترکیه نیز معرفی شده اند. اهتمام ایشان در حوزه شعر تا اندازه ای است که علیرغم اینکه سال آخر دکترای حقوق خصوصی هستند، مجدد دو جلد کتاب دیگر را تحت عنوان " بیدمشک عناب"، " لعلِ خاکستری" تدوین کرده و در سال ۱۳۹۸ در انتشارات " نارون دانش" به چاپ رساندند. در اویل سال ۱۳۹۹ نیز با همکاری سایر شاعران ایرانی (سکینه اسدزاده ۲. هدیه جعفری ۳. هما ژنده رزم ۴. غزاله سالک ۵. سیما سعادت ۶. آسیه عطاآفرین ۷. علی کریمی بابا احمدی ۸. مهیا محمدی ۹. ریحانه نامنی) و حمایت انتشارات نارون دانش مجموعه گزیده اشعاری به زبان فارسی تحت عنوان "ماه نو" به چاپ رساندند و مضاف بر آن، ترجمه دو کتاب شعرشان (کتاب بیدمشک عناب و قطره چکان خیالی) در انتشارات معروف و نامی Harmattan کشور فرانسه در حال چاپ است و هم اینک کتاب جدیدشان را تحت عنوان " رعد آتشین" در دست تهیه دارند. در طول همین سال ها وی فعالیت های اجتماعی، فرهنگی و حقوقی مختلفی در زمینه کمک به نیازمندان و حقوق زنان و کودکان داشته اند و به ارائه مشاوره حقوقی رایگان در سطح مختلف شهر تهران به عنوان خادمیار آستان قدس رضوی تهران و فعالیت تخصصی با بسیج قوه قضاییه و بسیج حقوقدانان تهران بزرگ پرداخته اند. نمونه ای از اشعار ترکی استانبولی ایشان ( Hayalın Dansi & Aşkın Tekbırı, Benim Ağır Kederım) در سال ۹۹ در دو شماره ۵۸ و ۵۹ نشریه Şiirden Dergisi ترکیه به چاپ رسیده و مورد استقبال شاعران معروف ترکیه ای همچون جناب آقای Ozdemir Ince عضو هیئت رئیسه کمیته داوری جشنواره شعر و ادبیات ترکیه قرار گرفته است. مضاف بر موارد فوق، خانم اسدزاده در سال ۹۷ مصاحبه ای نیز با جناب پرفسور فیلیپ سیمون نویسنده، خبرنگار، استاد حقوق و اقتصاد دانشگاه نانت فرانسه در مورد کتاب " صد سال بعد از اعلامیه بالفور" با محوریت معامله قرن داشتند که در خبرگزاری تسنیم برای اولین بار منتشر شده است. هرگاه از ایشان راجع به نگرششان به زندگی پرسیده می شود از عبارت معروف شعریشان استفاده می کنند : " زندگی تمام من و من تمام زندگی هستم".ذوق شعری ایشان به حدّی بود که به دلیل تسلط به زبان های فرانسوی، انگلیسی و ترکی استانبولی، مترجمی و پژوهشگری به این زبان ها با پیشنهاد دوستانش در سال ۹۸ شروع به ترجمه کتاب اول خود (قطره چکان خیالی) به زبان ترکی استانبولی نمود. بعد از اتمام کتاب به زبان ترکی استانبولی، ۴ ناشر ترکیه ای درخواست چاپ کتابشان را پذیرفتند و نهایتا بعد از راهنمائی نزدیکانش قرارداد نشر کتاب را با انتشارات "Şiirden Yayinevi" منعقد کرد و این کتاب با نام Hayali Damlacik با مشارکت آقای Metin Cengiz اواخر سال ۲۰۱۹ میلادی چاپ و نشر شد که در خبرگزاری آنا، خبرگزاری دانشگاه آزاد و سایت خود انتشارات ترکیه نیز معرفی شده اند. اهتمام ایشان در حوزه شعر تا اندازه ای است که علیرغم اینکه سال آخر دکترای حقوق خصوصی هستند، مجدد دو جلد کتاب دیگر را تحت عنوان " بیدمشک عناب"، " لعلِ خاکستری" تدوین کرده و در سال ۱۳۹۸ در انتشارات " نارون دانش" به چاپ رساندند. در اویل سال ۱۳۹۹ نیز با همکاری سایر شاعران ایرانی (سکینه اسدزاده ۲. هدیه جعفری ۳. هما ژنده رزم ۴. غزاله سالک ۵. سیما سعادت ۶. آسیه عطاآفرین ۷. علی کریمی بابا احمدی ۸. مهیا محمدی ۹. ریحانه نامنی) و حمایت انتشارات نارون دانش مجموعه گزیده اشعاری به زبان فارسی تحت عنوان "ماه نو" به چاپ رساندند و مضاف بر آن، ترجمه دو کتاب شعرشان (کتاب بیدمشک عناب و قطره چکان خیالی) در انتشارات معروف و نامی Harmattan کشور فرانسه در حال چاپ است و هم اینک کتاب جدیدشان را تحت عنوان " رعد آتشین" در حال چاپ در انتشارات ارشدان است. در سال ۹۹ مصاحبه اختصاصی با نشریه تبریز بیدار داشتند که در شماره ۴۸ نشریه به چاپ رسیده است. هم چنین ایشان در این سال موفق به چاپ مقاله علمی پژوهشیشان در مجله دوفصلنامه علمی حقوق تطبیقی دانشگاه مفید قم تحت عنوان «بررسی تطبیقی وضعیت حقوقی گروه های قراردادی در حقوق ایران و فرانسه» و پذیرش سه اثر کتاب، پایان نامه ارشد و ترجمه مقاله دکتر سوزان ال گاسل در دومین جشنواره تالیفات برتر علوم انسانی، علامه جعفری و نیز پذیرش اشعارشان در نخستین جشنواره بین المللی علمی، ادبی و هنری سعدی شدند. در طول همین سال ها وی فعالیت های اجتماعی، فرهنگی و حقوقی مختلفی در زمینه کمک به نیازمندان و حقوق زنان و کودکان داشته اند و به ارائه مشاوره حقوقی رایگان در سطح مختلف شهر تهران به عنوان خادمیار آستان قدس رضوی تهران و فعالیت تخصصی با بسیج قوه قضاییه و بسیج حقوقدانان تهران بزرگ پرداخته اند. نمونه ای از اشعار ترکی استانبولی ایشان ( Hayalın Dansi & Aşkın Tekbırı, Benim Ağır Kederım) در سال ۹۹ در سه شماره ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ نشریه Şiirden Dergisi ترکیه به چاپ رسیده و مورد استقبال شاعران معروف ترکیه ای همچون جناب آقای Ozdemir Ince عضو هیئت رئیسه کمیته داوری جشنواره شعر و ادبیات ترکیه قرار گرفته است. مضاف بر موارد فوق، خانم اسدزاده در سال ۹۷ مصاحبه ای نیز با جناب پرفسور فیلیپ سیمون نویسنده، خبرنگار، استاد حقوق و اقتصاد دانشگاه نانت فرانسه در مورد کتاب " صد سال بعد از اعلامیه بالفور" با محوریت معامله قرن داشتند که در خبرگزاری تسنیم برای اولین بار منتشر شده است. در سال ۹۹ نیز سخنرانی در مورد « حقوق بشر آمریکائی» در خبرگزاری فارس داشته اند. هرگاه از ایشان راجع به نگرششان به زندگی پرسیده می شود از عبارت معروف شعریشان استفاده می کنند : " زندگی تمام من و من تمام زندگی هستم"

کیمیایِ عَدَن

رهایم از مغالطه
رهایم از محاوره
گوشه ای دنج نشسته ام
به انتظار غرّش ابر
و رویش صبر
در نهانخانه ابدیِ عشق
دردمنشانه
و نه دَدمنشانه
ترنّم بهار را می پاشم
بر شاهرگ های جمود
و به انتظار و حسرتِ مان
خانگاهِ زالوهای خس را
بر پیچش عقربه های پیستونِ افق
فَصل می دهم
و ترازنامه قوس و قزح را
بر شالوده ی نگرش جهان نما
می آویزم
و خنده را کباب می کنم
در تنورِ چلچله های رنگی شفق
و چنگ خواهشِ درد را
به رخساره ی عرفانی فیض
می بخشم
تا اجابت کند
نفسِ بیدار خنیاگریم را
ای تو کیمیایِ وحوش
عَدَن تر از عَدَن
بر خاطره پیچک های کسری
آفتابی پیشتاز باش
که نقاره ی برکت
شروع به نواختنِ مینایِ طیب کرده است

باورِ خاموش

به خیال هم می اندیشم
و به باران
هر دو می بارند
خیال…
نخوتِ وجودم را
می شوید
و باران …
روح دوباره می دمد
باورِ خاموشم را
ای مه لقایِ طوفان
دستان کوچک من
به آغوش می کشند
قطره های باران را
ان گاه متولد می شود
اشک هایِ بی قرار امید
در افلاک و انجم
ای شراره افسونگر
تو تمنای زمینی
وقتی همه خواب را
محکوم کردند
به جرمِ چشم بستن
و پای کوبیدند
بر گوشواره های بیداری
تو پناهگاه ماءمنی
که غروب هم
دست می یازد
صورتِ نازنینت را
و یک بار لبخند تو
دو صد می ارزد
بر پاره هایِ سوال

مه لقایِ پیلتن

خیره مانده ام
به نقش باران و برف
یکی می شوید و می زداید
گرد و غبارِ خستگی و ملامت
و آن دیگری …
می پوشاند ضمیرها را
از پلیدی ها و سئایت ها
به سمت وحدانیت
و ابدیت…
هر شب منتظرم
تا ببینم
انعکاس انوار مه لقای پیلتن را
در سطح بیکرانِ عبودیت
اندیشه امانم را بریده
و تکمله ی اظهار
و تطهیر انکار
اظهارِ معایب
و انکارِ معاصی
مدام بر سیطره صلابتم می چرخند
و به سان ترنّمی تلخ
از روزگاری سخن می گویند
که طبیعت پیشوای باران و برف بود
نه خرقِ عادت نعلبندان
که رنگ ها آتش می گیرند
و زمان می سوزد و آب می شود
و پیادگان سوار بر منائت جهل
بر طبلِ خرد می کوبند
آه ای بنفشه ی زرّین شفق
بر اراده آهنین من بتاب
که نور الست
نوید بهروزی ام می دهد…

آفرودیته ی زئوس

فریاد می زند
غم از اعماق چشم هایش
و تَر می شود
مژگانش از فولاد آبدیده
و می چکد
آفرودیته ی زئوس
از پستویِ اسطوره ها
بر صحنِ تاریخِ تبار
در این بحبوحه ی زمهریر
می نشیند غبارِ نسیان
بر اصلی ترین تئاترِ جهان
و می چشد پرسیوس
جام شوکرانِ هبوط را
تا بپیوندد
به عشقِ بیکران ترودوس
آری پرسیوسِ عاشق
سوار می شود بر پگاسوس
و کهکشان شیری را می پیماید
و شتابان به سوی آندرومدا
گذر می کند از مدارهایِ سرّه الفرس
به امیدِ یافتن نشانی از او
در سرزمین اسب های بالدار
یعنی ” کاپادوکیا ”
پرسیوس می داند
باید فائق آید
بر دیو دو سرِ حسادت
و طمع …
و نائل شود
به عنوان ” برساووش ”
در این پستویِ اسطوره ها

گسلِ آدینه

چه عجیب است
در خود گم شدن
و فرود آمدن
در خطّه ی پهناور اَمَل
روزگاری را آسودن
در تلّ خاکی زمان
و واگرایِ عشق بودن
چه عشقِ رنگینی است
بوئیدن گلاب
و معطّر شدن به خلوص
حائل دو دنیایِ پیر شدن
دنیایِ غفران و صیانت
امروز …
بر منتهی الیه بطّ فروغ بودم
و فردا بر قلّه عروجِ عاشقانه ها
چه دلبری می کند
صفاتِ بیکران خروشِ بامداد
و قائم شدن بر زاویه ودود
ای پروانه ذهنی
که بر بامِ دلم طلوع کرده ای
برایم ناب باش
و مملوء از تازگی ها
که تو فصل الختام نگارش هایِ افول
و مبتدای خبریِ فغان و
لوایِ لایتناهیِ اختلاطِ مکانی
بر درجاتِ گسل آدینه هایِ شهیر

رمادِ ذهن

گشته ام حیران
از این گمگشتگی
ذهن من عادت ندارد
به این سرخوردگی
لابلایِ پیچشِ افکار من
های و هوئی است گران
رخت های پینه ام
آویزه اند بر دلبستگی
زار می زنم بر رفتنِ
گل های زرد و سرخِ دلم
مباد بر من آرمیدن
بر سریرِ دلخندِگی
روبرویم آفتابی نیست
راه هایم همه بسته اند
سوختند رویاهایِ من
در کاسه ی خونینِ زندگی
صد و هفتادم یا که دویست
تکرارها پای برجاست
پیر شدند این نعشه ها
از میل های به جاودانگی
من جسارت می پرورانم
خاکسترم همه سوخته
فریاد بر می آورم
از این عطش های دیوانگی
مستمع الصدقم
آرزویم کاشتن، برداشتن
هیبت من آمیخته است
با ستونِ رندانگی
دست هایم معصوم اند
زائیده ی راستی و صفاء
کوه منطقم ایستاده است
به تکلیفِ دروغِ آوارگی
بال و پرهایم آزادند
گر شکسته یا علیل
پر کشم از رخِ آرزو
غریبم از شعارِ دُردانگی
باران هم نمی شوید
دگر غم های من
که استخوانم می سوزد
از این همه بیمارِگی
راه بندانِ گلویم
واپس از خلقتم می داند
اینجا باد هم غریب است
با شفیع و پیشوایِ وارونگی
حقیقت پوست می اندازد
در این باتلاقِ کبود
من نیارامیدم
بر این شب هایِ خستگی
آواز پرندگانم مقطوع
طلب صافی الصافاتم است
لوایِ دست مردانگی
خوش نیستم،
اشک هایم تابناک
گرزی به من زدند
رهایم زین کالبدِ پوسیدگی
جویدم تمام فرق هایم
به حُرمِ آبروی کف خریدن
صفای دلانم پر کشیدند
از این دیارِ دل مُردگی
آویختم بردیایِ چشمانم
بر خطابه های دلواپسی
رماد ذهنِ من پای می کوبد
از این شوریدگی
روزگاری خُفته بودم
بیدار شد این روزگار
در تلاطمی نامانوسم
اندوهم از این همه آلوده گی
دروغ گرفته است
پیرامونِ عشقِ من
دل آرامم نیست دگر
با این شعورِ آزاده گی
چند صباحی است
کارد به استخوانم رساندی
تابشِ نور هم می افزاید
بر غربت و بی فایده گی
جانم به لب رسید
آنگاه که سوختم در کوره های پلیدی
روحم را با خدا قمار کردم
در این بازارِ بی عرضه گی
چنان و چنینم ملتهب گشت
از طبرهایِ فریب
جورِ رندان زمانه کشیدن
رسم و آدابِ دیرینه گی
من پرستوئی در قفس
آزادم بهرِ اندیشه هایم
ایام کدورتم گذشته است
با این زبانِ فرهیخته گی
طاووسی بیکران
نشسته است در وجودم
افتخارم گلاب و آینه است
نه با شیرازه ی بیگانگی

عرقِ بوتیمار

بر این جهالت مرکب
ذات انسانی به تاراج رفت
حکایت سیب خوردن
یا سیب افتادن نیست
که این مکافاتش
حیات دنیا بود و
آن یکی کشف جاذبه
تفاوت در اندیشه هاست
در برقراری و استواری
داستان ها منقول شده اند
و شنیده ها بی پایان اند
از طوس و کرخه و باختر
انسانم نه …
انسانیتم آرزوست
در این پیکارِ من ها
افسوس نخواهم خورد
بر خنده های کفتارها
که لاشخوران
ادبشان خوردن است
خواه گوشت باشد
یا که استخوان
ماتم من …
از نَسخ احکام است
نه از نقض آن
که ناسخ منهدم می کند و
ناقض پایمال …
دادنامه ها را بگذارید
بر سر درِ عدالت
که دادِ من
از نامه هایم فزون تر است
من عرقِ بوتیمارم
فسانه ای …
در آن سویِ عشق
پویایی و شعفِ من
بر جان ها جاری است
نگرشِ من هنوز گرم است
به اندازه خُنُکی پیشانیم
من منم …
حتی با ضد و نقیض هایم!
من مشتی خاکم
در جسمی فقیر
روح من پرمحتواست
این کافی است!
اطلسِ من پهناور
با شمع های همیشه روشن
با رنگ هایِ جاندار
من دشتی آسمانیم
پر از نواهای پیشاهنگی
نشانی من
همان خانه بلوطی است
کنار فصل هایِ شتاء
با اسباب و مانی حرّا
عادت دارم بنشینم
در جوار گرمای طبیعت
روی صندلیِ کاج
مقابلِ قبله گاه دریا
و بنوازم شب ها
از خماری
و درد …
آری …!
درد …
دردِ جبر
دردِ بیداری
جبرِ انفعالی و
بیداری کاذب

عصیانِ بیداری

با من بگو
از خطّه رویان بنفشه ها
و گل های زَنبق
از آفتاب شیدائی
و چرخ های زرفام
از پیچک ها بگو
که راه بَر شده اند
و از کلاغ ها
که صیاد سکوت اند
با من بگو
از اندیشه های سست
و کریه …
از سنگلاخ های منطق نما
و از پندواره های انگشت شمار
با من بگو
از چاله های فرتوت
از زنبق های خشکیده
و از نشئه های ضمیر
که پُر شده اند
از غارتگری
و عصیانِ بیداری
بگو تا بگویم
و بدانی
سرخ ها پژمرده اند
و رنگ ها پلاسیده
بدانی که …
خلوتِ دل
از غافله ی صبر گذر کرده
و میزبان تلاطم هاست
بدانی که
هر گاه هلالِ چشم هایت را می بینم
جهان خیالم مزیّن می شود
به قطعه های وزین
به صداهای مرتعش
و آب می شود
نباتِ عشق
در قطب نمای شَرَر
باور داشته باش
دلم می لرزد از نگاهت
مبادا آزرده سازم
مَندیل های وقارِ قدومت
و تُنگ های بلورِ فروغت
که عشق …
رقص بی پایان احساس هاست …

کابوسِ سفید

میخواهم بیدار شوم
از این کابوس سفید
از این خواب ابلهی
که تمامم را کرخت ساخته
میخواهم گام هایم را
روی ارابه مرگ بگذارم
و بی توجه به رویا
سر بنهم
بر بالین خاکسترهای بی بُخار
میخواهم فجری دوباره شوم
سوار بر قلاده های فرمان
چشم بندم
بر تمام قرعه های زندگی
با خودم
و قصوراتم
میخواهم زیبائی را
در نگارخانه تنهائی حبس کنم
و قلم رنگی را
بسپارم به دستان نقش زَن باد
تا بکشد
یگانه ترین طبیعت ذهن را
و تو ای صحرائی ترین سراب زندگی
با تو چشم می شوم
با تو اندیشه می شوم
اوج می گیرم
به بلندای تمثال های فاخته
و می نشینم
به تماشای ستاره های نیلگون
و می شمارم
سحابی ترین تخیّل جمودی را
و تو ای سفاهتِ پائیزی
شامگاه ازلی را به خاطر بیاور
همان شامگاه که
ماهتاب زمین را زرافشان کرد
و با آمدن سپیده
زمین را به خورشید ودیعه گذارد

منجنیقِ جنون

در مساء …
حکم خلوت را امضا کردند
دادند به پیکِ رستاخیز
و خاموشی زدند
بر دروازه های عُزلت
چه سنگین پرواز می کند
خیالِ من
در فراسویِ تمنّاها …
دشنه های سخن می بارند و
من محکوم به منجنیقِ جنون
تکیه داده ام بر کوهِ سنوات
خیره به معبری خالی …
تنیده بر خاک های رُس
رگ های غیرتم
فریاد می زنند
زندانبان …
زندانبان …
فکر من اینجا ظلم می کند!
بر قوانین موضوعه مدهوشان
دیگر قفل ها و زنجیرها به کار نیاید
وقتی بازوان کیاست طلیعه دارند
و سلاطینِ دل ها …
چنبره زده اند بر منبرهایِ شرارت
تو خود آزموده ای
رخت هایِ مندرس زمانه را …
و کنار زده ای
بیرق هایِ یشمی گمانه را …
گویی درخت هم ناطق است
و آن لاله های دشت مستمع
پیاده می تازد و
سواره غمباد گرفته …
منحوس تر از وِبال
و اسودتر از لَیال …

ذِبح قریحه
دیگر اثری از منِ من نیست
دیگر ذره ای از منِ من نیست
بریدند و دریدند …
بدوختند زبانم …
و هدیه کردند
به خوبان دو عالم
جَنَم عشق ببافتند و
به ظواهر بیاراستند
نقشی از عشق کشیدند
جاهلانِ قافله بَزم
بی سر و ته …
بی اساس …
سوزاندند حسادت
در دیگ هایِ ظلمت
تا که پَر کشد ذوق و قریحه
از ابیاتِ رفاقت
هان ای معرفتِ چشم
عریان نبود ذهن من
از بارشِ فکر ، اندکی
سرِ سبز به تعمّق ساری
ببرد پاداش عرفان، منتهی
الی آخرم نیست قاصدان
چند بارم نخست زاهدان
سوگواری نکنم ذبحِ قریحه را
زِی بدلِ بی بدیلش نیابم قانطان
شعر می سازد این قریحه
در صنعت اوزانِ پارس
و ذره ای آرامش از او می ماند
ترهینِ مُهر اِزارم
گو به آن رندِ پارسی
ربّنا خوانَد تا اذان
که مشرق از غروب پیداست
ای عِطر پای برجایِ رویا
خیالِ من تا ابد به تو آبستن است

تار و پودِ ثانیه ها
صدای تیک تاک عقربه ها
و گذر زمان …
از لابلای پیچک های سختی
توازن میانِ اصوات
دوخته شده به مابعد
منقّش به بافت های خَردلی
تنیده بر شاخه های سبز
پر از تلالو مهربانی و سخا
پشتِ ابواب و فصول زمان
لم داده بر تار و پودِ ثانیه ها
جملگی یادآور تو هستند …
جوهرِ انسانیت
ملصق به چهاردیواری سکوت
با شگردهایِ پند وارانه
چمبره زده بر گوشواره ی کاهگلی
تو روستازاده ای
اهل فکر و پرانگیزه
ممکن می سازی
اما امکان نداری
با خورشید و افلاک متحدّی
خاک هم می ستاید قدم هایت را
و روز می تابد بر سیمای خرسندت
تو زمان را به عاریه گرفته ای
و وثیقه ات حجب و حیای توست
ضامن تو صاحب عصر است
برخیز و غصه بر خود روا مدار

ساتورِ حماقت

جاده می بلعد مرا
پریشانی می بلعد مرا
و از من …
جز پاره ها …
نمی ماند در این ایوانه ها!
دلم درویشی می کند
ذهنم جنب و جوش
چشم هایم ولی آغشته ی خون
جهان می پرسد
مجهولاتِ قَصیر
و من …
جامانده از معلومِ کبیر
در انتظارِ کسوتِ خبیر
جواب را می جویم
از نرگسِ مست
خبرم نیست
که یک عمر نَفَس
مدیونم
به همان باده پرست
به همان قاضیِ شمس
صفتم معلوم است
ظاهراً انسان …
لیک دلم غلیان است
زِ ساتورِ حماقتِ پست
پست تر از وجدان خَمُش
پست تر از آلوده ی نَفس

دیوارهایِ مخملی

روزگار …
خسته تر از بقاء
پر می کشد
از شوقِ وصال
با بال های خط خطی
روزگار …
پیر و فرتوت شده است
میان زنجیرهایِ منبسط
و میله هایِ سقوط
روزگار …
وامانده است بی اِزار
بی صدا تکیه داده است
به دیوارهایِ مخملی
همان دیوارهایِ به ظاهر رنگی
اما سست و ناپایدار
روزگار …
گریه هایش را
قورت داده است
مبادا باد بشکند
خطوط ممتد اشک هایش
و مجازات کند او را
به نفس بریدن
و اجابتِ مرگ
روزگار …
می بارد
هم صدای باران
گذر می کند
همراه قاصدک ها
و نرم نرمک پنهان می ماند
لای پیچک هایِ دیوار
دیوار گاهی سخن می گوید
از نوازش ها
و عقوبت ها
از مشت های کوبیده
بر دهانش …
از ضربه های سخیفِ
بر جسارتش
و میخ های اصابت کرده
بر وجودش …
دیوار مخملی
همیشه ظریف می خندد
و سکوتِ او …
مملوء از فریادهاست

زورقِ کهکشانی

ماه در آستین شب آرمیده …
و در خفا ستارگان را می شمارد
مستقیم بالای سر من
و من در جاده ای هموار
هر چه پیش می روم
ماه بیشتر دور می شود
دست هایم عجیب برق می زنند
در این زورق کهکشانی
گویی حکم من و ماه صادر شده
کوتاه سخن
معنادار و تنها …
و بیداری تا قرن ها …
جرمی بس نابخشودنی!
محبوس در قاب آسمان
محدود به سلول های زمان
سخت است جزایِ ماه …!
روشنای ظلمت بودن و
اندیشیدن به زوال صبحگاهی
تا صبح نفس کشیدن
و سپیده دم …
به دار کشیدن حیات
گهگاهی پشت تونل های خیال
پنهان می شود
و من می مانم
و یک دنیا من …
ناگاه ماه پدیدار می شود
اما …
خسته از بیداری …
مانده میان خوشه های خفگان
و در انتظار باران عقاید
فریاد برمی آورد
معشوق شیفته حقیقت را
و حراست می کند
ذره های آسمان را
مبادا ذره ای بر زمین افتد
حقیقتش شسته شود
و تبدیل به هیجان شود
که منشا عشق ماه و کهکشان
حقیقت است و ثبات

رگ هایِ سخن

نگاه گویش است
وقتی رگ های سخن
زبان می گشایند
و به اتمام می رسانند
حقایق سفسطه گرایانه را
و لعل هایِ متولد شده
هر کدام فسانه ای می شوند
بر زورق های چسبیده به عوام
و دستِ مرگ را بر درگهِ انتظار می کوبند
چه اجابت ناگواری است!
طعمه های ظریف عبارت ها
و قلّاب انداختن جمله ها
تا سرآمدِ دکلمه های کبود
روبروی دردانه های ضمیر
و چه راهِ ناهمواری است!
پیمودنِ تو …
میان آفرینش و زوال …
میان پنداشتن و انگاشتن …
و چه شیرین است!
بادام هندی …
و توت فرانسوی …
و چه خوش سیماست!
نیلوفرهای تازه رسته …
پای بر قعرِ مکنت نهاده
و بر جلوس محنت های عاشقانه آرمیده
دیر زمانی است جاهلیت پرچم افراشته
و بیداری مظلوم تر از لیاقت ها
بر عقوبت پرگارهای کنایه نشسته
و ایده ها همه خلاصه دهشت شده اند
و کمال طلبی به مثابه زاویه ای نود درجه
به سمت شکوفه های سرخ رنگ تجسّم
و عقول انجمنی برپا داشته اند
دوشادوش …
آئین ها …
نگرش ها …
و سنّت ها …

ساحره

جادویِ چشمانت
چه بی رحمانه …
می تازد بر شعاع قلبم
و چه غریبانه …
می خروشد بر زوایای دیدگانم
گویی نفس …
میهمان و میزبانِ مرگ است!
و این احساس کهنه
هر روز با تو مسن می شود
این بار …
نگاه سخن است
و دست ها …
آلوده به سکوت
و زمان استوانه ای است
وامدارِ مخروطی ها
در دورترین جنگل هایِ شبستان
به مثالِ یتیم ترین فراق …
و بی بهانه ترین قطب نمایِ جهان
کشیده شده بر صلیبِ اَیاز
که رسالتش نگار شدن است
بر بزرگترین تابلویِ انجماد
رونمایی شده در تالارِ کبود
بدونِ سفسطه ی اندوه
و راه یافته به جریانِ فروغ
و امید نیز …
دانه ی گندمی است
جوانه زده در مزرعه ی بی بدیل ها
ایستاده بر تارکِ چنارهایِ مخملی
خُرامیده در آوارهایِ غبارآلودِ خیال
که امروز خبّازِ دَهر …
نان لواشی پخت از آن
و مادرم
ساحره یِ سختی ها
با قطره های محبت
و نجواهای زیرکانه
لقمه ی عطرآگینی را
نثار سفره ی جانم کرد