فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

شکیبا غفاریان

تصویر تست
تصویر تست

شکیبا_غفاریان

 در دومین روز از دومین ماه چهارمین فصل سال در سبزوارِ خراسان رضوی به دنیا آمد
او در شهرستان شاهرود تحصیلات پایه خود را به اتمام رساند و بعد از به پایان رساندن تحصیلات آکادمیک خود در حوزه علوم قرآنی هم اکنون نیز در رشته روان شناسی در شاهرود مشغول به تحصیل می باشد
او سروده هایش را در مجموعه ای به نام “رودی که جریان را عوض کرد” در سال نود و سه با همکاری انتشارات سوره مهر به چاپ رساند
و به زودی یک مجموعه شعر آیینی و یک مجموعه شعر آزاد از او به چاپ رسیده و منتشر خواهد شد
او با شرکت در جشنواره ها و کنگره های متعدد شعر دارای چندین عنوان و مقام برگزیده بین المللی و کشوری می باشد
چقدر با تو بگویم نبودنت مرگ است؟
که بودنت همه مرهم؛ نبودنت مرگ است

قسم به اسم تو که از لبم نمی افتد
به این غروب پر از غم نبودنت مرگ است

به دست های گره خورده ام به دستانت
به بوسه های دمادم نبودنت مرگ است

به لحظه های قشنگی که پیش تو هستم
و می شوم به تو مَحرم نبودنت مرگ است

به خاطرات خوش و ناخوشی که می دانی
به خنده، غصه و ماتم نبودنت مرگ است

به شبنمی که پس از سجده بر گل رویت
بخاطرت شده مریم! نبودنت مرگ است

به اشک های من و جاده و غزل هایم
قسم به عالم و آدم نبودنت مرگ است

زمانه رانده مرا از بهشت آغوشت
و می روم به جهنم ؛ نبودنت مرگ است

عادت نمی کنم به هوای نبودنت
ماندم مدام خیره به جای نبودنت

اشکم چقدر با تو بگوید که چشم من
حساس می شود به صدای نبودنت

هرقدر دست های دعا را گرفته ام
دستم نمی رسد به خدای نبودنت

من پیش تر سکوت تو را دیده ام ولی
هرگز نمی رسید به پای نبودنت

با تو که قند در دل او آب می شود
من آب می شوم به ازای نبودنت

گیرم که حمل می کنم این جان خسته را
از دست می روم سرِ زای نبودنت

چشم ها آیینه ی دردی که پنهان می شود
اشک جریانی که در لفافه عنوان می شود

خانه وقتی خالی از حال و هوای عاشقی ست
قصر هم باشد برایت مثل زندان می شود

دوری از معشوق و می دانی امیدی هیچ نیست
سینه ات آتشفشانی رو به طغیان می شود

آهِ خود را ميگذاری درمیان با پنجره
در کنار گریه اش بغضت دوچندان می شود

می روی با خاطراتت گوشه ای خلوت کنی
می زند آتش به قلبت؛ فصل باران می شود

زخم های شاعران وقتی که سر وا می کند
غالبن در قالب شعری نمایان می شود

گفته اند عشقی که جاری در نگاه خالق است
شأن نازل کردن آیات قرآن می شود
***
عشق را بسپار برگردد که با او در دلم
آتش نمرود هم باشد گلستان می شود

شبیه یک غزل نیمه کاره ام بی تو
و بدترین ورق استخاره ام بی تو

و گفت آینه با یک نگاه معنی دار
چروک و مندرس و بدقواره ام بی تو

اگرچه آمر معروفم و مسلمانم
شبیه منکر دارالاماره ام بی تو

به قصد قربت تو دورم از کس و کارم
که این چنین شده بیچاره چاره ام بی تو

چقدر شانه به شانه قدم زدی با من
چه سوژه ای که برای اشاره ام بی تو

گذاشتی که بیاید نظر کند شیطان
به دانه دانه ی تسبیح پاره ام بی تو

ببین که کفر مرا رفتنت درآورده
بیا که جای شکیبا شراره ام بی تو

هرچه چشم من به عاشق بودنم اصرار داشت
عشق در چشمان تو آیینه ی انکار داشت

من نفس هایم به ماندن در هوایت بسته بود
این هوا را سینه ات انگار بالاجبار داشت

خواستم پیدا کنم راهی به قلب خانه ات
خانه ی قلبت دریچه نه ولی دیوار، داشت!

دست من دست تو را می خواست اما دست تو-
بند بود و، با کسی دیگر به جز من کار داشت

ماه ها از رفتنت می رفت و روز و شب مگر-
در سیاهی، چاره ای جز چرخش و تکرار داشت؟

ای همه دار و ندارم! اتفاقی دیدمت
حلقه می آمد به دستت؛ گرچه حکم دار داشت

جمع کردم خاطراتم را و دارم می روم
با دلی زخمی بدونِ هیچ مرهم می روم

خانه ای که ساختم با عشق ارزانی تو
می گذارم از بهشتم مثل آدم می روم

سعی تنها در صفا و مروه ی هاجر رواست
تو کجا و ماجرای آب زمزم؟! می روم

یوسف زندانی از جرم زلیخا دیده ای؟
بی خبر از جرم خود مانند مریم می روم

گرچه می دانم که در بیغوله های بی کسی
سرنوشتی دارم از این بعد، مبهم؛ می روم

دوست دارم رود طغیان کرده ی دیوانه را
خسته ام از بارش باران نم نم؛ می روم

دست هایش را بگیر از قبل محکم تر که من
برنمی گردم؛ تو خاطر جمع… دارم می روم

وای اگر فاصله از عشق جدایت بکند
در هوایی که نفس نیست رهایت بکند

جاده همدست شود با قدم فاصله ها
خسته و دورتر از مهر و وفایت بکند

جای خالیّ دلت را به رُخت هی بکشد
خالی از هر غزل و شور و نوایت بکند

نروی دربدر کوه و بیابان بشوی
در خودت باشی و دیوانه صدایت بکند!

آن که خود سیر نشد از تن عریان گناه
پیرهن بر تن بی جان خطایت بکند

وای اگر عاشق یک میوه ی ممنوعه شوی
آنقدَر کفر بگوید که فنایت بکند

تا ببیند که شدی دست به دامان دعا
چوب در چرخ رسیدن به خدایت بکند

آنقدَر وصله ی ناجور بدوزد به تنت
و به صد زخم زبان جور و جفایت بکند-

که همان فاصله کَز عشق جدایت کرده
گوشه ای کِز کند و گریه برایت بکند

عشق از دیده اگر رفت که از دل نرود
مي تواند مگر از دور، دوایت بکند؟!

“عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد”
وای اگر عشق، وفادار بلایت بکند

باید مرا عشق تو سرتاسر بگیرد
تا عاشقی را قلب من از سر بگیرد

دارم برایت شعر تازه می نویسم
تا بال هایم بار دیگر پر بگیرد

تا کی برای لمس آغوشت تن من
عطر تنت را از کسی دیگر بگیرد

باید سر پرشور و قلب بی قرارم
تنها در آغوش خودت سنگر بگیرد

لب های سرد بهمنی ام آرزو داشت
یک بوسه از لب های شهریور بگیرد

حالا فقط دلخوش به اینم دست هایت
دست مرا اول نشد، آخر بگیرد

پس بازتر کن دکمه ی پیراهنت را
تنها صدف باید مرا دربر بگیرد

کاری نکن دنبال تو آواره باشم
از دست یک دختر دل مادر بگیرد

هرچند ققنوسم ولی این بار نگذار
عشقت مرا از زیر خاکستر بگیرد

شاید برای این که دلم در نداشته ست
آیینه اش هنوز ترک برنداشته ست

بارانِ زخم های مکرر به پیکرش
از عشق های بی در و پیکر نداشته ست

از پشت قاب پنجره فریاد می زنم
هرگز زمانه رو به تو خنجر نداشته ست

یوسف چنان بریده امید از برادران
انگار هیچ وقت برادر نداشته ست

دیوانگی بهانه ی پرواز بی هواست
افسوس بال های جنون پر نداشته ست

هرچند عطر گل همه جا را گرفته است
این باغ ها درخت تناور نداشته ست

نازم به اشک فاصله هایی که بین ماست
جز دوری ات دلم غم دیگر نداشته ست

آغوش باز کن که سرم در تمام عمر
جز شانه های امن تو سنگر نداشته ست

قطعا برای این که دلم با تو بوده، عشق-
اول اگرچه داشته، آخر نداشته ست

بیا دوباره برایت غزل سروده دلم
که بیقرار تو هرگز چنین نبوده دلم

که بین این همه بودِ نبود و تكراری
به یاد آنکه کنارش نبوده ، بوده دلم

به سنگ فاصله گر تو شکسته ای آن را
غبار کینه از آیینه اش زدوده دلم

شب است روز و شبم بی حضور تو اما
گمان نکن که بدونت شبی غنوده دلم

کجاست قسمت من از بهشت آغوشت؟
که کافرانه دمادم تو را ستوده دلم

بتاب بر شب تاریکم و بیا نگذار
که پاره پاره شود بی تو تار و پود دلم