فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

صادق رحمانی

تصویر تست
صادق رحمانی جنسیت: مجرد تاریخ تولد: یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۵۰ کشور: ایران شهر: کرمانشاه

1

كبوترانه در اين عصر بي پر وبالي
دلم به ياد شما عاشقانه مي گيرد
هواي باتو پريدن نشسته در بالم
سراغ همسفري بي بهانه مي گيرد

مرا ببر، ببر اي عشق از شب كوچه
به شهر هشتم آئينه، در تب توفان
مرا ببر به تماشاي ناگهان- چشمه
به پاي بوسي سنگ ها پس از باران

رسيده ايم من و شب، سلام اي خورشيد
كه با تبسم تو ماه رهروان روشن
دلم هميشه به يادت بلندپرواز است
كه با اشاره ي تو راه آسمان روشن

سلام بر تو كه انگشت تو نسيم صباست
چه سرخوشانه گره مي گشايي از دردم
دلم پرنده و دست تو آشيانه ي مهر
از اين رهايي يكدست برنمي گردم

ز ما نگاه مگردان كه ذره ايم آقا
تو آفتاب بلندي و سايه ها بسيار
در اين كناره كه باشيم ذره، خورشيد است
در اين كرانه كه باشيم سنگ ها، دلدار

حديث سلسله العشق را روايت كن
تبارنامه ي نام پيمبران اين جاست
از ازدحام پريشان بي پناهي ها
سفر كنيم كه آرامش جهان اين جاست

من از زيارت يك صبح تازه مي آيم
دلم زلال و شبم مثل صبح خنده گشاست
قرارگاه دل بيقرار خسته دلان
رواق روضه ي تو خانه ي اميد و رضاست

قسم به حرمت همصحبتي خداوندا
مرا به غربت اين خاك آشناتر كن
در اين زمانه كه پروازها زمين گير است
مرا دچار قفس كن، مرا رهاتر كن

2
اولین آه من در آیینه
لحن لبخند تازه ای می داد
عشق این گونه اتفاق افتاد
…………………
…………………

زیر این سقف های بی باران
با نگاهت که طعم باران است
مزه ی عشق را به من بچشان
…………………
…………………

گرگی نبود…
نم نم
نی می زدم کنار هیمه ی تنهایی
دیشب شبان لحظه های خودم بودم

…………………
…………………

نگاهت …
سکوتت …
پر از نقطه چین است الفاظ من

…………………
…………………

خفته بر ابرهای سپید
مه قطاری که سرد می گذرد …
ماه آذر چقدر آرام است

برچسب‌ها: شعر کوتاه
چند شعر کوتاه دیگر
نظر بدهيد سه شنبه سوم دی 1392 9:8 قبل از ظهر

1
در روشنای عصر
تاریک می نوازد از آن گونه ناشکیب
این طرقه …
این طرقه ی غریب

2
آبی روشن، آبی خاموش
دلفریب است
جنگل سنگِ رو به روی اتاق

3
عشق مثل کبریت
مثل یک ناگاه
وقتی آهسته می رسد از راه

4
صدای نقره فام برف پاییز
به نرمی روی اندوه کلاغی
چه آرام است این عصر غم انگیز

5
پاییز، ستاره های زر، رفته به باد
اندوه سیاه روی انبوه درخت
بر دهکده سایه سپیدی افتاد

3
هم صدایت در برف
همه چیز آنجا ماند….
من فقط نام تو را آوردم

آی باران چه مزه ای دارد؟
قارقار حروف های سیاه
روی این سطرهای سپید

در باز شد و چه بی هوا باریدند
اندوه پرنده های چشمت
در من

صدای باد پاییز آمد ای داد
مرا چون عطر
پنهان کن در این باغ

به خیالم پرندگی کردم
روی دیوارهای سیمانی
مثل یک سنگ زندگی کردم !

ای خوشا من
که باز می شنوم
صبح آواز کفش هایت را

در جست وجوی توست
اسبی که می دود آهسته در رگم

در این باغ تاریک
هر شاخه ای
چراغی برافروخت از سیب سرخ