فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

صالح دُروند

تصویر تست
صالح دروند از شاعران جوان کشورمان؛ شاعری است از بوشهر، پایتخت انرژی ایران و سرزمین دلواری ها و آتشی ها....

ترکیب‌بندی نذرِ حضرت فاطمه‌ی زهرا (س)

زمانه پلک ندارد به روی هم بگذارد

شبی که ماه به روی زمین قدم بگذارد

به نام و یاد تو خورشید، قصد می‌کند امشب ـ

کمر ببندد و بر شانه‌اش علَم بگذارد

کبوترانه به گِرد تو تا همیشه بگردد

به دور نام تو هی کسر و فتح و ضم بگذارد

خدا به خاطر تکثیر ماهِ بدر مُصِرّ شد

که ماه و آینه را روبه‌روی هم بگذارد

خدا تو را به زمین می‌سپارد از سر حکمت

که روی دامن شب یک ستاره کم بگذارد

شبی که مکّه جهان را به سوی خانه بخواند

شبی که کعبه غزل‌های عاشقانه بخواند

یکی به ماه بگوید که انتظار سر آمد

شبِ تولّد دُردانه‌ی پیامبر آمد

غمِ زمانه از این لحظه ترک کرد فلک را

برای راحت و تسکینِ ماه، یک نفر آمد

وزید چشمه‌ی کوثر به جان خشک بیابان

شبِ سیاه فرو شد؛ ستاره‌ی سحر آمد

شتافت کعبه به دیدار این ستاره‌ی شرقی

خدا به خاطر دیدار ماهِ باختر آمد

از این به بعد پُر است از زبان قاصدک اینجا

که از تولّد امّ‌الائمّه باخبر آمد

چقدر ماه به چشم زمین عجیب می‌آید

چقدر از طرف مکّه بوی سیب می‌آید

زمین به چشم خودش دیده است این هیجان را

زمانه دوخته بر دیده‌ات زمین و زمان را

رقابت است میان فرشتگان مقرّب

که روی شانه‌ی گرم تو بشنوند اذان را

شکوه جلوه‌ی اسلیمی است شیوه‌ی چشمت

نگاه توست که سو داده چشمِ «فرشچیان» را

شبی که تیر نگاهت رسیده بر دل آرش

کشیده است به تقلیدِ ابروی تو کمان را

بگو به خویش ببالد زن؛ او اگرچه ندارد

مقام فاطمه؛ والاترین مقام زنان را

زنی که بین زن و مرد، برتر از همه باشد

صدیقه؛ راضیه؛ زهرا؛ بتول؛ فاطمه باشد

زنی که مایه‌ی فخر و وقار نام زن است او

که نور چشم رسول است و مادر حسن است او

که بوی سوختنش عود را به گریه می‌آرد

که عطرِ آمدنش رشکِ آهوی ختن است او

که پاک می‌کند از چهره‌ی کسی غمِ دل را

کسی که شیر جهاد و نبرد تن‌به‌تن است او

نگاه مضطربش یک‌جهان مباهله دارد

زنی که مادر فرزندهای بی‌کفن است او

منی که نزد حسینش نشد شهید بمانم

دلم خوش است که ممدوح شعرهای من است او

تمام زندگی‌یش صرف شادی دگران شد

همین‌که فاطمه لبخند زد، عقیق گِران شد

گرفته جام به کف، عاشقانِ دیده‌ی مستش

گرفته آیه‌ی تطهیر را میان دو دستش

زنی که آینه‌ها هم نمی‌دهند نشانش

زنی که این‌همه غم هم نمی‌دهند شکستش

فرشتگان به ملاقات چشم‌هاش می‌آیند

یکی‌یکی که بنوشند از صبوح الستش

ستاره‌های شب از شوق می‌درند گریبان

همین‌که نام خدا را لبِ یگانه‌پرستش…

کنار باغچه آمد که بوی سرو بگیرد

بلند شد که ننازد فلک به قامت پستش

به آفتاب بگو تارِ عنکبوت ببندد

همین که فاطمه با دست خود قنوت ببندد

گلاب می‌زند ابرِ نگاهت آینه‌ها را

غم تو ساخته مردی چو سیدالشّهدا را

تویی که زخمیِ دلدادگی‌ست ثانیه‌هایت

نگاه توست که دیده غم رسول خدا را

تویی که خیر کثیری، شبیه چشمه‌ی شیری

شکوه وصف تو دیوانه کرده ما شعرا را

تو ماه اول سالی، چقدر پاک و زلالی

رسیدن تو عوض کرده است آب و هوا را

پر از سکوتی و حرفی، شبیه پاکیِ برفی

به سوی خویش بچرخان نگاهِ قطب‌نما را

تو خوب هستی و پرهیز می‌کند بدی از تو

معرّفی شده عطر گل محمّدی از تو

نگاه تو به شرابِ دوساله جام ببخشد

سخاوت تو دوصد بنده و غلام ببخشد

لبت سه روز و سه شب را به خوانِ روزه نشیند

به سائلانِ در خانه‌ات طعام ببخشد

جهان به شکلِ گلوبند می‌‌شود به دو دستت

که دست تو به گدای مدینه کام ببخشد

خدا گذاشت کلید سعادت دو جهان را ـ

به ساکنان درت صبح و ظهر و شام ببخشد

بیا که شوقِ حضورت به جان کوچه بیافتد

بگو که گفتنِ تو لذّتِ کلام ببخشد

همین سخاوتِ دستت پیام‌آورِ نان است

همین که لایق بوسیدن پیامبران است

طبیعی است خدا اختیاردار تو باشد

تویی که نبض ملائک به اختیار تو باشد

کلید بخت تو از بال جبرئیل چکیده

خدا کند که علی تا همیشه یارِ تو باشد!

خدا کند که خدا بیت‌های ناب ببخشد

به چشم آن غزلی که در انتظار تو باشد

ببین که صید، چه میلی به دام عشق تو دارد

دل تمامی صیّادها شکار تو باشد

رسیده‌اند به هم کوه‌ها، دو ماه، دو همتا

همین شگفتیِ شیرینِ روزگار تو باشد

ستاره ریخته بر ابر و لکّه‌های بد از شب

شبی که می‌وزد احساس و، غنچه می‌چکد از شب

رسیده امر به مقصد، که راه را برساند

به شاهزاده‌ی این قصّه شاه را برساند

بیاید و شب تاریک را وداع بگوید

به شب سلام سپید پگاه را برساند

به پای باغچه عطر گلاب را بنویسد

به حرفهای علی گوشِ چاه را برساند

کسی که میمنه و میسره‌ست زیر لوایش

به دست فاطمه قلب سپاه را برساند

از این‌پس اینهمه شق‌القمر شکوه ندارد،

پیامبر که به هم این دو ماه را برساند

ستاره‌ها به زمین می‌خورند امشب از اینجا

از این دری که می‌آید به حرف، زینب از اینجا

به مهربانیِ دست خداست وسعتِ خوانش

چراغِ خانه‌ی پیغمبر است و پاره‌ی جانش

کسی به پاکی او شک نکرده‌است زمانی

که خون آل نبی جاری است در شریانش

صنوبری‌ست دلش ریشه کرده در دل طوفان

که بادهای حوادث نمی‌دهند تکانش

صلابت سخنش کوه را نشانده به زانو

تمام مدّعیان معترف به فنّ بیانش

گرفته بوی بهشت آسمانِ پنجره‌ها را

همین‌که مُهرِ سخن را گشوده است دهانش

پس از پدر، که خریدار ناز و غمزه ندارد

که تکیه‌گاه به غیر از مزار حمزه ندارد

شروع می‌شود از این دقیقه خونِ جگرها

که ماه می‌رود امشب به سوی کوه و کمرها

به کنج عزلت خود خو نموده‌اند چه گل‌ها

کبوتران به بیابان گشوده‌اند چه پرها

شهاب‌ها به دلِ شب کشیده‌اند چه خط‌ها

ستاره‌ها به گریبان گرفته‌اند چه سرها

رسیده‌اند به او دختران پاک‌نژادش

قیام سرکش زهراست در نگاه پسرها

چه روزها که روا کرده‌اند ظلم و ستم‌ها

به بازمانده‌ی پیغمبر خدا چه نفرها!

نشانده او به در خانه‌اش دو دیده‌ی تر را

سه ماه می‌گذرد از شبی که داغ پدر را…

به چشم فاطمه سویی برای خواب نمانده

در این خُم ازلی ذره‌یی شراب نمانده

در این مبارزه غیر از غم و عذاب ندیده

برای زندگی‌یش حق انتخاب نمانده

چرا کم است زمانِ به‌جلوه‌آمدن گل؟

برای پرسش او فرصتِ جواب نمانده

غمت مباد! مزار تو زیر گیوه نرفته

کلید گور تو در دست شیخ و شاب نمانده

اسیر این‌همه خشکی شده‌ست ماهیِ عمرت

غمت مباد! که چیزی به فتح آب نمانده

زمانه‌ی هرس میوه‌های چیده رسیده

قلم به هجدهمین بیتِ این قصیده رسیده

بگو چگونه غمت در دل ملائکه جا شد

بگو که سنگ مزارت کجای شهر بنا شد

که پای مرگ، چگونه درونِ خانه قدم زد

که بندبند وجود علی چگونه جدا شد

تبر به خواب درختان سبز رفت دوباره

زمان تاختن مردمان بی سر و پا شد

روا نشد ستمی اینچنین به هیچ زمانی

شبیه آنچه که بر دختر رسول خدا شد

به صف شدند همه شاعرانِ کهنه به وصفش

که روزگار گذشت و گذشت و نوبت ما شد

خدا کند غزلم را بدونِ غم بگذارد

به دیده‌ی غزل آخرم قدم بگذارد

رسیده‌ام به لب خشک و دیده‌ی تر از اینجا

رسیده شعر بلندم به بندِ آخر از اینجا

گشوده است تبر زخم‌های کهنه‌ی من را

گشوده بال برای سفر، صنوبر از اینجا

تو رفته‌ای که به یاد تو تا همیشه بلرزد

دل کبوتر از آنجا، دل کبوتر از اینجا

ولی چه زود پریدی، ولی چه زود رسیدی ـ

به سرزمین جدیدی که هست بهتر از اینجا

از این‌به‌بعد نمانده توانِ شعرسرودن

که غرقِ گریه شده صفحه‌های دفتر از اینجا

که نذر داشتم امشب کنار دیده‌ی خیسم

برای پاکی تو چارده غزل بنویسم

2

پری بلند شد و برکه پُر شد از قوها

پری نشست و پریشان شدند پاروها

حسادت از سر و کولِ قبیله بالا رفت

پری که آمد در مجلسِ پری‌روها

تمام پنجره‌های زمین به هم خوردند،

پس از صدای به‌هم‌خوردنِ النگوها

کنارِ ادکلنش عطرِ دامنی پیچید

که بُرد قوّتِ هوش از عمومِ آهوها

به چشم‌های خودم دیده‌ام که لبخندش،

دلیلی است که پُر می‌شوند کندوها

پری لباسِ حریری‌ست بر تنِ مرداب

پری حریرِ سفیدی‌ست بر سرِ موها

پری دو قوی سفید است زیرِ پیراهن

پری دو چشمه‌ی سبز است زیرِ ابروها

جزیره‌یی‌ست شناورتر از شناورها

پرنده‌یی‌ست پریشان‌تر از پرستوها

همین‌که جلوه کند، شاه‌ماهیِ برکه‌ست

بدون وقفه از او می‌مکند زالوها

به اخم آمده و در توازنِ رویش

کمی به هم خورده کفّه‌ی ترازوها

غمی‌ست پشتِ سکوتش که در کشیدنِ آن

به عجز آمده‌اند اغلبِ قلم‌موها

                       

پری رسیده ولی مطلقاً نمی‌خندد

پری رسیده ولی خالی‌اند کندوها

3

این خانه اگر قرصِ قمر داشته باشد،

یک ماهِ سرآسیمه اگر داشته باشد،

از پنجره ماه آمده باشد به تماشا،

دیوار ـ سوی باغچه ـ در داشته باشد،

دنیای برآشفته‌ام آرام بگیرد،

بر مویش اگر گیره‌ی سر داشته باشد

می‌نوشم و می‌غرّم اگر در دلِ سنگش

این نعره‌ی مستانه اثر داشته باشد

می‌میرم اگر باغچه‌ی خانه‌ی ما را

بوی نفسش یکسره برداشته باشد

صیدی‌ست که شایسته‌ی دندانِ پلنگ است

البتّه پلنگی که جگر داشته باشد!

4

همین‌که باد، لباس تو را تکان می‌داد

به من قصیده‌ی موی تو را نشان می‌داد

لبت شبیه شرابِ دوساله می‌خندید

و خونِ تازه به رگ‌های استکان می‌داد

تنت تلألوِ خورشید بود و لبخندت،

به غنچه‌های لباسِ تو داشت جان می‌داد

برای موی تو شعری بلند می‌گفتم،

اگر که روسری‌یت ذره‌یی امان می‌داد

                       

«زن جوان غزلی با ردیفِ آمد بود»

که داشت آمدنش کار دستمان می‌داد

تنش به روشنیِ پشتِ پرده می‌مانست

همیشه پیرهنش بویِ آسمان می‌داد

برای یک غزل عاشقانه محشر بود

هزار سوژه به اشعارِ این و آن می‌داد

بدون واهمه در شعرمان قدم می‌زد

و با قدم‌زدنش وزن یادمان می‌داد

5

یک نفر دور کند این خودیِ جانی را

این دل ـ این قاتلِ بالفطره‌ی پنهانی ـ را

امشب این سوخته، دلباخته‌ی او شده است

او‌که با رقصِ خود آتش‌ زده مهمانی را

کاش این سایه‌ی افسرده‌ی تنها ببرد،

دلِ آن دختر افسون‌گر افغانی را

که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش

سخت کوتاه کن این جمعه‌ی طولانی را

همه منهای تو تلخ‌اند، به اندازه‌ی چای

بده آن خنده‌ی چون قند ـ که می‌دانی ـ را

سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو

این‌طرف پرت کن آن چاقوی زنجانی را

تو بیا با دو سه خلخالِ عراقی در پا

تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را

شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب

که بگیرم لقب مولوی ثانی را

چه غریب است و عجیب است که با هم داری،

چهره‌ی مشهدی و لهجه‌ی تهرانی را!

تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،

خواندنت لذّتِ شب‌های غزل‌خوانی را

6

دنیا به توصیفِ سراپای تو مجبور است

شاعر مقصّر نیست! مأمور است و معذور است

دیگر نمی‌خندیّ و مویت را نمی‌بندی

دنیا اسیر گلّه‌ی انبوهِ زنبور است

شب‌های طوفانیّ و باران‌های طولانی

اوضاعمان این‌روزها بدجور ناجور است

در شهرمان گیج‌اند ساعت‌ها؛ مسافت‌ها

مردم نمی‌دانند کی دیر است و کی دور است

بر سرزمینِ روی تو، چشمت همان دریاست

هم ژرف، هم بی‌انتها، هم سبز، هم شور است

سبز است، شب‌ها روشن است و روزها خاموش

یک شاخه زیتون است یا یک خوشه انگور است

لحن غریبی دارد آهنگِ قدم‌هایت

تلفیق استادانه‌ی گیتار و تنبور است

با رفتنت هرلحظه درگیریم با این‌ها

دنیای بعد از رفتنِ تو جورواجور است

7

گونه­هایت دو راهِ بی­برگشت، چشم­هایت دو برکه­ی دورند

وسط چشم­هایت انگاری مردمک­ها دو حبّه انگورند

طرح موهای قهوه­یی‌رنگت کشفِ یک فرش­بافِ تبریزی­ست

نقش برجسته­های گیسویت چند سوغاتی از نشابورند

چشمی و دیدنت نمی­آید؛ لب و خندیدنت نمی­آید

شاخه­ام، چیدنت نمی­آید، لحظه­هایت چقدر مغرورند

دائم­الخمرهای بی‌چاره به شکرخنده­هات معتادند

بت­پرستانِ بخت‌برگشته به پرستیدن تو مجبورند

قصدم از ماه، روی ماهت نیست! شب که خطّ لب سیاهت نیست

شعرهایم بدون تقصیرند، حرف­هایم بدون منظورند

زیرِ باران که راه می­افتی شاعران شعرِ تر می­انگیزند

عده­یی بی‌تو سخت منزوی و عده­یی قیصرِ امین­پورند

8

می‌آیی و در اوجِ زیبایی‌ست لبخندت

مانندِ «اوقاتی که می‌آیی»‌ست لبخندت

می‌خندی و یک دسته ماهی می‌پرند از آب

روزی‌دهِ مرغانِ دریایی‌ست لبخندت

پروانه‌ها پهلوی لب‌های تو می‌خوابند

موسیقیِ آرامِ لالایی‌ست لبخندت

آیینه‌های خانه‌ی ما بی‌تو غمگین‌اند

از بس که جذّاب و تماشایی‌ست لبخندت

لب‌های سرخت آب و آتش توأمان دارند

در هیأتِ یک استکان چایی‌ست لبخندت

وقتی نمی‌خندی پریشان‌اند کشتی‌ها

مانندِ یک فانوس دریایی‌ست لبخندت

9

مخفی نکن این مخزن‌الاسرارِ غنی را

بر هم نگذار این دو عقیقِ یمنی را

بگذار که از خنده‌ات الهام بگیرم

بیرون بده آن قافیه‌های دهنی را

آموخته لب‌های تو خودسوزی از آتش

آموخته از دل‌شکنان دل‌شکنی را

سخت است به بیتی متناقض بنویسم،

آن خنده‌ی پنهانی و اخم علنی را

ای سرخ‌تر از سرخ‌تر از سرخ‌تر از سرخ!

آتش بزن این شعله‌ی افروختنی را

وا کن ـ همه‌ی باغچه‌ها دل‌نگران‌اند ـ

این غنچه‌ی نوخاسته‌ی واشدنی را

لب‌هات دو ماهی تهِ یک تنگِ سفید است

ر تنگ برقص این دو عروس وطنی را

در تنگ برقصان که پری‌های خیالی،

یکباره فراموش کنند آبتنی را

                       

افسوس! گرفته‌ست کسی زودتر از من،

ماهی‌گلیِ کوچکِ ششصدتومنی را