فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

فاضل نظری

 فاضل نظری

 

1)

 

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

 

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

 

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

 

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

 

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

 

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

 

 

2)

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

 

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

 

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

 

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

 

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

 

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 

3)

 

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

 

گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

 

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

 

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

 

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

 

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

 

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

 

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

 

 

 

4)

 

   از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

 

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند    

 

  پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار

 

 تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند  

 

 یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

 

 این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

 

 ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی 

 

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند 

 

 یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست

 

 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

 

 آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 

 گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

 

 

 

 

 

5)

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

 

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد  

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

 

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

 

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

 

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

 

6)

 

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

 

بهانه باز به دست اجاق مي اقتد

 

حكايت من و دنيا يتان حكايت آن

 

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

 

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

 

فقط براي شما اتفاق مي افتد  

 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

 

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

 

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

 

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

 

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

 

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟

 

 

 

7 )

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

 

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

 

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

 

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

 

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

 

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

 

 

8)

 

از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است 
من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است

 

چابك‌سواري، نامه‌اي خونين به دستم داد
با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است

 

خون‌گريه‌هاي امپراتوري پشيمانم
در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است

 

مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟
تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟

 

اي كاش سنگي در كنار سنگها بودم
آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است

 

فرمانروايي خانه بر دوشم، محبت كن
اي مرگ! تابوتي كه با خود مي‌برم خالي است

 

 

 

10)

 

 مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را

 

خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را

 

نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم

 

كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را

 

خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را  

 

كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را

 

نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است
كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را

 

چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده‌تر كردي معما را

 

 

 

 11)

 

طلسم
در گذر از عاشقان رسيد به فالم
دست مرا خواند و گريه كرد به حالم
روز ازل هم گريست آن ملك مست
نامه تقدير را كه بست به بالم
مثل اناري كه از درخت بيفتد
در هيجان رسيدن به كمالم
هر رگ من رد يك ترك به تنم شد
منتظر يك اشاره است سفالم
بيشه شيران شرزه بود دو چشمش
كاش به سويش نرفته بود غزالم
هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم

12) 

 

دلباخته
اي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل يكدله كردن، تو به نيرنگ
گر شور به دريا زدنت نيست از اين پس
بيهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پيمانت اگر نيست نيايم
چون سايه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! اين جنگ چه جنگي است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
يك روز دو دلباخته بوديم من و تو!
اكنون تو ز من دل‌زده‌اي! من ز تو دلتنگ

 13)

 

آهنگ
از صلح مي‌گويند يا از جنگ مي‌خوانند؟!
ديوانه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند
گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ مي‌خوانند
كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌دانند
سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي
نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند
اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند 

 

 

 

14) 

 

جواهرخانه
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگ‌اند و من آيينه با خود مي‌برم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است مي‌بارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي‌دهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي‌كنيم
سفره‌ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است! 

 

15) 

 

گنج
شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است
جام مي‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرين مرتبه مست‌شدن اخلاق است
بيش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب ساقي به دعاگويي من مشتاق است
بعد يك عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجي است كه افزوني‌اش از انفاق است
باد، مشتي ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمي سوزاندن اين اوراق است.

 16)

 

تفاوت
پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور مي‌كني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را
ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

17) 

 

هلاهل
اين طرف مشتي صدف آنجا كمي گل ريخته
موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته
بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره‌ ايست
بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته
مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است
زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته
هر چه دام افكندم، آهوها گريزان‌تر شدند
حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته
هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا مي‌گذارم دامني دل ريخته
زاهدي با كوزه‌اي خالي ز دريا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته!

 18)

 

زيارت
مستي نه از پياله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد
آيينه خيره شد به من و من به‌ آيينه
آن قدر خيره شد كه تبسم شروع شد
خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت
آنگاه آتش از دل هيزم شروع شد
وقتي نسيم آه من از شيشه‌ها گذشت
بي‌تابي مزارع گندم شروع شد
موج عذاب يا شب گرداب؟! هيچ يك
دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگويم كه ماجرا
از ربناي ركعت دوم شروع شد
در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار
تا گفتم السلام عليكم … شروع شد

 

19

 

مثلا تازه شود …. غزلی از  اقليت…

 

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم

 

از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم

 

روح از افلاک و تن از خاک، در اين ساغر پاک

 

از در آميختن آميختن شادي و غم دلتنگم

 

خوشه اي از ملکوت تو مرا دور انداخت

 

من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم

 

اي نبخشوده گناه پدرم آدم را

 

به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم

 

حال در خوف و رجا رو به تو بر ميگردم

 

دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم

 

نشد از ياد برم خاطره دوري را

 

بازهرچند رسيديم به هم !دلتنگم

 

21

 

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم

 

من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم

 

خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است

 

آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم

 

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام

 

دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم

 

گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم

 

چند صد سال است راه از با طنم تا ظاهرم

 

خلق می گویند:ابری تیره درپیرا هنی ست

 

شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم 

 

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک

 

هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم

 

 

 

22

 

به پاس همه ی نگاه ها دلتنگی ها و رنجش های تو

 

و دیوانگی های من

 

 

 

با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست

 

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

 

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

 

گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست 

 

ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود

 

یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست

 

 پر می کشی و وای به حال پرنده ایی

 

کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست

 

ایینه ایی و اه که هرگز برای تو

 

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

 

23

 

این طرف مشتی صدف ،انجا کمی گل ریخته

 

موج،ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

 

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره است

 

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

 

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است

 

زندگی در کام ما زهر هلاهل ریخته

 

هر چه دام افکندم اهوها گریزان تر شدند

 

حال،صدها دام دیگر در مقابل ریخته

 

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

 

هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته

 

عارفی از نیمه راه تحیر بازگشت

 

گفت ،خون عاشقان منزل به منزل ریخته

 

24

 

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
 غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا
 برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند صدها بی‌گناه اینجا
 نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا
 اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
 تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

 

25

 

فواره وار، سربه هوايي و سربه زير
چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير
 ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير
 پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
 ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
 مرداب زندگي هم را غرق مي كند
اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير
 چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش
با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير

 

26

 

بغض فرو خورده ام چگونه نگریم؟ 
غنچه پژمرده ام چگونه نگریم؟
 رودم و با گریه دور میشوم از خویش
ازهمه آذره ام چگونه نگریم؟
 مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم!
طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟
تنگ پراز اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟
پرسشم از راز بی وفایی او بود
حال که پی برده ام ، چگونه نگریم؟

 

27

 

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که
باز تکرار به بار آمده، می بینی که 
سبزی سجدهء ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که 
آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده ، می بینی که 
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می بینی که 
غنچه ای مژدهء پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که

 

 28 

 

   نیستی کم!نه از ایینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه 
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه 
به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست
سهم یک کاسه ی اب و دل و دریا از ماه 
گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه 
صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه!

 

29

 

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌

 

30

 

چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
 فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم
 مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
 زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟
 قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!

 

31

 

خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمال ها 
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قائده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها

 

32

 

مراه بسیار است، اما همدمی نیست

 

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش        

 

از عالم غم دلرباتر عالمی نیست 

 

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار 

 

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

 

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

 

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست 

 

در فکر فتح قله قافم که آنجاست

 

جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست

 

33

 

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است
تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است
چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است
نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

 

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم

 

از اين پس هر که نام عشق را    آورد   ،نامرد است

 

  34

 

رسيده ايم پراز رنج راه تا دريا

 

خوشا يكي شدن رودها خوشا دريا

 

 نه ما ، نه من ، نه تو ؛ او نقطه ي سرانجام است 

 

بيا كه بي من و تو ما شويم و ما دريا …

 

 من و تو چشمه ي باران ابر او بوديم

 

 از ابتدا    دريا      بود     و    انتها      دريا

 

 به قلب خود برس اي گوش ماهي دلسنگ 

 

ببين هنوز صدا مي كند تو را دريا ؟ 

 

بگو به چشمه ي از من جدا كه نزديك است

 

 زمان      روشن     پيوستن      تو       با     دريا

 

35

 

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد 

 

 زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

 

 سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد 

 

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد 

 

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار 

 

که این ساقی به قدر “تشنگی” پیمانه می سازد 

 

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

 

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد 

 

به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :

 

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد 

 

مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن

 

همین یک اشتباه از آشنا  بیگانه می سازد  

 

36

 

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

 

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

 مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

 

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

 

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند 

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان 

 

که این طبیب به فریادرس نمی ماند 

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

 

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند 

 

 37

 

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست 

 

و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست 

 

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت

 

به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست 

 

درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا

 

به جز صدای قدم های تو صدایی نیست 

 

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون  

 

که هر کجا خبری هست ادعایی نیست 

 

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست 

 

 و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

 

سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب

 

که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

 

38

 

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

 

بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی

 

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

 

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

 

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

 

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی…

 

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

 

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

 

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

 

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

 

ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

 

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

 

39

 

رسيده‌ام به خدايی كه اقتباسي نيست 
 شريعتي كه در آن حكم‌ها قياسي نيست
خدا كسي ست كه بايد به ديدنش بروي
خدا كسي كه از آن سخت مي‌هراسي نيست.
به «عيب پوشي » و « بخشايش» خدا سوگند 
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل 
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست
دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش 
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست