فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

فاطمه پورامیر

مریم یارقلی
 فاطمه پورامیر فرزند  جانباز شهید پاسدار حسن پورامیررزداری، دوران کودکی و نوجوانی را در شهر ارومیه،استان آذربایجانغربی سپری کردم دوره کاردانی و وکارشناسی را در دانشگاه پیام نور ارومیه در رشته روان شناسی گذراندم و ادامه تحصیلات تکمیلی ام را در همین رشته مربوط به  دوره کارشناسی ارشد  ودکتری تخصصی را در شهر تبریز سپری کردم.دارای دو جلد مجموعه کوچک دلنوشته به نامهای نامش یادگاریست و همه از دیوانه شدن می ترسند میباشم. به هنر و ادب علاقه وافری دارم و در حال حاضر با آموزش و پرورش همکاری می کنم.

آخرین نامه ی پدر

دخترم تقدیر تو آهستگیست

دخترم تقدیر تو در این زمانه خستگی ست

دخترم بعد من پهلو شکسته میشوی

بی پدر در این جهان  دل شکسته می شوی

دخترم،ریحانه ی بابا تویی، نور این خانه تویی

در نبودم اشک ها را آهسته ریز

گر نبودم با خاطراتم آهسته خیز

آمدم بر تقدیر دلت مادر شوم اما نشد

بر تمامآسمانت دخترم یاور شوم اما نشد

آمدم آسمان دلت را ابی کنم اما نشد

آمدم غصه های دلت را خالی کنم اما نشد .

آدم برفی سلام

روزگاریست که برای دل تو دلتنگم

با تمام دنیا بی تو من می جنگم

تو خودت می گفتی

دل تنهای خودت از خود برف ،آب تر است

از عشق سپیدار زمین ناب تر است

تو خودت می گفتی ، دل من پاک تر است

به دلم میگفتی جنگ نکن

من که رفتم

حادثه ها را با دلت رنگ نکن

تو مگر یادت نیست! میگفتی

در نبودم ،عشق را در دلت سنگ نکن

من و باران

من و باران

من و اکنون

من و این حوضچه ی خالی زنور

من و این یک قدمی در احساس

من و این دشت وضو

من و این قامت موج

من و این عقربه ی گیج زمان

زطراوت شادیم

همه در وسعت اوج

به شکوه،اوج تبسم داریم

همه یکرنگ ولی تنهایی

به صداقت معنا دادیم

پدر

پدر ای واژه ی احساس

کجایی؟ که دلم میگیرد

تو که باشی

واژه ی احساس دلم همه سو پر می گیرد

پدر ای ناجی دلهای غریب

بوی شقایق داری

تو که باشی حقیقت رازست

در روزهای سعادت بازست

قایق

قایقی را ساختم

و به آب انداختم

با خودم زمزمه ها می تاختم

من و این ساختنم

من و این تاختنم

یا که انداختنم همه اش راز عجیبی دارد

روزگارش حس نجیبی دارد

از خودم بی خبرم

از دل تنهای خودم این چنین سخت چرا برحذرم

همه گفتند

دل تو

میکده ای می سازد

پس چرا سهل و آسان به خودت می بازد

من نگفتم که چرا می دانم

یا که چرا آواز مکرربه دلم می خوانم

جمع و تفریق

در میان پیچکهای پاییز برگ ریز

دارم برگ ها را شماره می کنم

جمع و تفریق های روزگار را

در کنار همین برگهای پاییز می آموزم

تازه دارم به اوج باور می رسم

بی نهایت ،جمع کردن مثل قامت کوه

سنگین است

به سنگینی تفریق می رسم

به خیالم تفریق آسان می آمد

سنگینیش از قامت جمع

سنگین تر است

جمع و تفریق چه قامت سنگینی دارند

سنگینیشان باور کوه را می شکند

چقدر آرامش قلمم پریشان است در این لحظه

من و بازیچه ی عشق تنهایی به سحر عمق زمین می نگریم