فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

فرناز پارسا

تصویر تست
فرناز پارسا  متولد ۱۳۵۷ساکن سیرجانفعالیت ادبی: از سال ۱۳۹۶در کارگاه آکادمی عریانیسم در مکتب اصالت کلمه .

1
فراشعر «پرده ی آخر»

پنجره       دانه ی گندم

.     دو کبوتر

⬜️ ⬜️

مرد            سیگار

.      دو زن

⬜️ ⬜️

پنجره های بسته

کبوتران گرسنه
? ?
کودک             کودک
تنم همیشه سیاه پوش است
تا تو سفید بپوشی
بازی ها را

اسبهای چوبی
تفنگهای خالی

ب  ن  گ
ب   ن  گ
? ?

-«تو همیشه پا می کوبانی  بر زمین؟»

-«زمینی که راوی نقش بر آن بود!»
?

ب ن گ
ب ن گ

-«من می مردم
تو می خندیدی»

و چه معجزه آسا
جان می گرفتم
در آغوشت

-« دنیارا
با قهقهه ی  معصومانه
کودکی زیبا
با هر
ا
ف
ت
ا
د
ن
من می مردم
و زنده می شدم
آغوشت را
خنده هایت را »

فاتحانه
علم می شد
قامت استوارت
بر شکاری که بی جان
جان میگرفت
جان گرفتم ..

من         تو

شکار    شکارچی
?
جنگ و صلح

اسلحه

اسلحه

رقص گلوله ها

کبوتران زخمی

??

بازی  پرنده ها

میله های آهنی

دانه
دانه

? ?

ناقوسها در حرکت
چلچله ها آواز خوان
مردم چه زیبا می رقصیدند
عادلانه های یک دلدادگی را

-«هر روز می میرانم  خودم را
تا تو  بخندی …»

بهار
تابستان
پاییز
زمستان

یک دنیا عشق
که جوانه می زند
چهار فصل..
ب
ز
ر
گ
می شود ..

رژه خاطرات در من
عقربه  را
بر می گردانم
دستهایت را می گیرم
سوار بر اسب خیال
زندگی را آنقدر می تازم
تا تو …

-«وقتش رسیده است؟ »

فریاد راوی :

-«دوستت دارم »

زمان می ایستد،،

چلچله ها کز می کنند
در پشت سر مردمی که دیگر نمی رقصند
با هر ” دوستت دارم”
ناگهان گم می کنم تو را
در ازدحام انبوه تنهایی
می روی!!!

-«بی خدا حافظی ؟»
-« هیچ دروغی نیست
که التیام بخشد تنهایی من را!!»
-«می روی
وبا خودت  می بری
اسبهای چوبی را »

-«اما تفنگ ؟»

ب ن گ
ب ن گ

-«نه اینبار مجهز است
صدایش را در شومی سرنوشتم
خفه کرده است
و باز نقش می شوم بر زمینی که سرد است
سرم را در لاک خود فرو می برم
شاید شلیک خنده های آخرت
سرم را در خودم
پکانده است..»

زن      سیاه پوش

چشم   اشکبار

-«تا نبینم سپیدی لباست را
دیگر خنده هایت را هم
لال می خواهم »

پارادوکس»

شب

آسمان ابری

چشمان گریان

? ?

روز

عاشقانه آفتاب

رقص قناری ها
? ?
دست های  سرگردان

چشم های عاشق
?
زن /پسر /اتاق خواب:

«بچه که بودیم بابا مرا کشت
بزرگ شدیم
مرا در خودش دفن کرد»

-«بابا عاشق مرد؟»

-«پرنده هایی
از چشمانش مرز شب را
تا سپیده پرواز می کنند»

#فرناز_پارسا

2
خانه ام را
در سرزمین سپیدارهای عاشق
بنا خواهم کرد ،
عشق را روانه می کنم ،
در عطش ریشه ها
نفسم را حبس می کنم ،

تماشائیست
رویش ساقه های خشکیده
در نگاه پرنده ی مهاجر

#فرناز_پارسا

#آکادمی_عریانیسم

3
تو  خورشیدی
در کانون عشق
ومن ستاره ای کوچک
حیران در خویش
در شعاع خواستنت
به هر سویی می رقصم

4
با دیدن نیلوفرها
عشق
ق ط ر ه
ق ط ر ه
سرازیر می شود
از ارتفاع شعله ها
در سینه آبی آسمان
و  به چالش می کشید
سکوت مرگبار مرداب را

فرناز_پارسا

5
نسیم  هر صبح
عاشقانه
شانه خواهد زد٬
تار به تار موهایت را

و من هرشب
مست عطر گیسوی تو
دست در دست باد
می رقصم ایوان خانه را

فرناز_پارسا