فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

محمد رحیمی (رحیمی رامهرمزی)

محمد رحیمی (رحیمی رامهرمزی) متولد آذر۱۳۴۲ ،اهل خوزستان (رامهرمز) و دبیر تاریخ و بازنشسته ی آموزش و پرورش است وفعلا در کنارتدریس در دبیرستان غیرانتفاعی مدیر انتشارات باغ تماشا در رامهرمز می باشد سرودن شعر را ازسال ۶۳ آغاز کرده و گاهی در مجلاتی نظیر اطلاعات هفتگی و جوانان و... اشعاری از ایشان به چاپ می رسید از سال ۷۰ تا اواخر ۷۹ بطور کلی دست از سرودن کشید ولی از اواخر۷۹ به قول خودش (شعر مرا گفت ) دوباره وارد عرصه فعالیت های ادبی شد، مدت ها در قالب های غزل و غزل مثنوی قلمفرسایی کرد و حاصل آن  ۵ مجموعه شعر است که خودش آنهارا سیاه مشق هایی می داند که نیازمند بازنگری و اصلاح هستند ،از سال ۹۴ به رباعی سرایی روی آورد.

1
تلفیق ِنگاه ِتو و باران چه قشنگ است
موسیقی ِرؤیایی ِتار و دَف و چنگ است

من کودک ِقاجاریم و محو ِتماشات
زیبایی ِچشمان ِتو هم شهر ِفرنگ است

در صید ِدلم , آهوی وحشی ِدر و دشت,
چشمان ِتو صیادتر از عزم ِپلنگ است

هرگوشه ی این شهر هوادار تواند و
بین ِهمگان بر سر تو کل کل ِجنگ است

هر روز بدون ِتو برایم شب ِیلداست
هرلحظه به کام ِدل ِمن مثل ِشرنگ است

تا کی تو مرا باز بخوانی به خود ای یار
این عاشق ِبی حوصله هی گوش به زنگ است

هرچند امیدم به وصال ِتو زیاد است
هرچند دل ِعاشق من زبر و زرنگ است

با این همه تا مرز ِرسیدن به تو ای یار
سنگ است که در راه من و این دل ِلنگ است!

(رحیمی رامهرمزی)
2

هرچه می خواهی تو با آن چشم و اَبرو میکنی
هرکسی را با نگاهی ساده جادو می کنی

روسری وا می کنی و عاشقان را یک به یک
می کشی در بند و زندانی به گیسو می کنی

هرکجا رو می نمایی, شور برپا می شود
سنگ ها را هم, تو لبریز از هیاهو می کنی!

تا به کنج خلوتم خاموش بنشینم چو بوف
تو مرا مثل قناریها غزلگو می کنی

خواستم آخرندانی دوستت دارم نشد
دست این دل را تو با پلکی زدن رو می کنی

تا به کی سر می دوانی
در پی اَت جان مرا!؟
تا کجا آهوی من این سو و آن سو می کنی!؟

با پلنگ خسته و مغرور بی تابی چو من
هیچ می دانی چه با آن چشم آهو می کنی!؟

می زنی و می بری و می کشی در بند خود
هرچه می خواهی تو با آن چشم و ابرو می کنی!

(رحیمی رامهرمزی)

3
از حال و روز ِمن چه می پرسی،خراب است
شرح ِغم و اندوه من ، صدها کتاب است

هی زخم روی زخم دیدن ، حق من نیست
من زخم هایم را شمردم ، بی حساب است

بگذار تنها با خودم تنها بمانم
وقتی میان جمع تنهایی عذاب است

وقتی رفیق ِوقت و بی وقت ِشب ِتو
یک پنجره دلتنگی و جامی شراب است

من در پی آن عشق ِبی آلایش ام که
بوی وفا دارد و بی رنگ و لعاب است

لب تشنه هر جایی دویدم با عطش هام
دیدم که پیش ِروی من سنگ و سراب است

عمریست می گردم پی اش ، کو خانه ی دوست؟
از هر که می پرسم ، سؤالم بی جواب است

این قصه ی تکراری ، گشتم ، ندیدم
مضمون ِپای خسته و چشم پر آب است

ای دل دعا کن تا سر و سامان بگیرم
آه و دعای مخلصانه مستجاب است

حال و هوایم در هم و بر هم شد امشب
حس می کنم دیگر زمان انقلاب است

(رحیمی رامهرمزی)

4
تنهایی ِمن حکایتی تازه نبود

چشمان ِکسی چو من به دروازه نبود

پیراهن ِعشق ِهرکه را پوشیدم

دیدم که برای تنم اندازه نبود!

(رحیمی رامهرمزی)

5
با آن همه اِدعای لطف و کرم اَت

شیرینی اِحساس چو خُرمای بَم اَت

اِی دغدغه ی همیشه ی دل! اِی عشق

از تو چه به ما رسیده جز رنج و غم اَت!؟

(رحیمی رامهرمزی)
6
این دلْ دلِ مثلِ بوف کورم نگذاشت

افتاد سرِراهِ عبورم نگذاشت

ای عشق من اعتراف باید بکنم

می خواستمت ولی غرورم نگذاشت!

(رحیمی رامهرمزی)

7
رفتم چو به شهر ِکورها ،کور شدم

از جبر ِزمانه بود و مجبور شدم

یک روز که چشم ِخود گشودم دیدم

صد بادیه از اصل ِخودم دور شدم!

(رحیمی رامهرمزی)

8
پایان ِغمم به شادی آغاز نشد

لبخند ِکسی به شوقم ابراز نشد

من در به در ِعشق شدم یک عمراست

یک بار دری به روی من باز نشد!

(رحیمی رامهرمزی)

9
بازیچه ی عید و جشن ِتجلیل شدم

قربانیِ یک دو هفته تعطیل شدم

یک عمر اگرچه خواب دریا دیدم

یک ماهیِ تُنگ ِسال تحویل شدم!

(رحیمی رامهرمزی)

10
هی رفتی وآمدی به گوشم خواندی

هرروز مرا به وعده ای پیچاندی

ای خیرندیده عشق،مارا یک عمر

بُردی لبِ چشمه،تشنه برگرداندی!

(رحیمی رامهرمزی)

11
هرلحظه زمانه ضربه شَستم داده

با لشکر ِغصه ها شکستم داده

آن قدر نیامدی که در کوچه ی عمر

عشق آمده و عصا به دستم داده!

(رحیمی رامهرمزی)

12
از آب گرفت و بس که بی تابت کرد

از جُرعه ی جام مرگ سیرابت کرد

ماهی ! دریا به سُفره اَت کم نگذاشت

حرص و هوست اَسیر قلّابت کرد!

(رحیمی رامهرمزی)

13
از حد و حدود ِعاشقی بیرون است

این چاک روایتگر ِقلبی خون است

دربین ِتمام ِمیوه های این باغ

درنوع ِخودش اَنار یک مجنون است!

(رحیمی رامهرمزی)
14

ازپنجره ام گل و کبوتر رفته است

آن کس که همیشه بود دیگر رفته است

تنهایی من، مرا در آغوش بگیر

از دستِ خودم حوصله ام سر رفته است!

(رحیمی رامهرمزی)

15
دردی ست که خاصیت دارو دارد

تلخی ست که شیرینی لیمو دارد

آه ای دل غمگین من از عشق بخواه

داروی دل شکسته را او دارد!

(رحیمی رامهرمزی)
16
ای دل بشنو که عشق تنها شافی ست

باقی همه بیهودگی و علافی ست

او دکتر درد مزمن بی دردی ست

یک نسخه برایت بنویسد کافی ست!

(رحیمی رامهرمزی)

17
شاد آمدم و به چشم گریان رفتم

دلتنگ تر از شام غریبان رفتم

تا اَشک مرا کسی نبیند اِی عشق

بی چتر دوباره زیر باران رفتم!

(رحیمی رامهرمزی)

18
تا سایه ی بالای سرم برگردد

آن یاور رفته سفرم برگردد

من آمده ام به کوچه ی کودکی ام

شاید که دوباره پدرم برگردد!

(رحیمی رامهرمزی)

19
پاییز وزیده عطر ِشب بو رفته

آن کودک ِ شاد ِپرهیاهو رفته

حالا که من آمدم در ِخانه ی دوست

ازکوچه ی خاطرات مان او رفته!

(رحیمی رامهرمزی)