فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

محمد فرخ طلب فومنی

تصویر تست
تصویر تست

محمد فرخ طلب فومنی

محمد فرخ طلب فومنی
شاعر و ترانه سرا
متولد ١٣٦٥/٠١/١٨ رشت
محل زندگی: رشت

در رشته ی نرم افزار رایانه، موفق به اخذ مدرک کاردانی شد و پس از تغییر رشته، به رشته ی زبان و ادبیات فارسی ورود کرد و در حال حاضر در حال انجام پایان نامه کارشناسی ارشد در این رشته است.

حضور در انجمن های ادبی را از سال ١٣٨٣ و سرودن را به شکل حرفه ای از سال ١٣٨٤ آغاز کرد. از سال ١٣٩٢ به صورت گزینشی در برخی از جشنواره های شعر شرکت کرد که حاصل آن عبارت است از برگزیده شدن در جشنواره و کنگره های:
“شعر جوان سوره”، “آه و آهو”، “طراوت”، “قروه”، “هفتاد و دو خط اشک”، “ایثار و شهادت”، “علمدار کربلا”، “جایزه شعر حضرت علی اکبر”، “شب شعر عاشورایی شیراز”، “مرکز اسلامی لندن” و همایش ها و کنگره های دیگر…

از وی در مهرماه ١٣٩٦ یک مجموعه غزل عاشقانه با عنوان “طُرّه های باد”/نشر آنیما منتشر شده است.
لاف عشق!

با من سخن بگو ولی از عشق دم مزن
لطفاً عزیز حال خوشم را به هم مزن

از من عبور کن گل خوش خط و خال من
در پیش چشم همچو منی هم قدم مزن

خو کرده ام به گوشه ی دنجی که ساختم
یک ماجرای تازه برایم رقم مزن

با آنکه هرچه داشته را پای دل گذاشت
محض مزاح هم سخن از بیش و کم مزن

تو اهل عشق نیستی و لاف می زنی
از آنچه نیست با من دلخسته دم مزن

محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب “طُرّه های باد”(نشر آنیما)
وعده ی دیدار!

هر که از روز ازل یک همنشین و یار داشت
برکه حتی نزد خود غمخوار و بوتیمار داشت

دیگران سرگرم آغوشند و لب ها روی لب
کاش راه وصل ما هم جاده ای هموار داشت

در جواب زندگی هر بار بردم نام او
نام خوبش بیش از این ها ارزش تکرار داشت

در قفس پرواز کردن گرچه دلخواهم نبود
سبزی چشمش مرا یک عمر بر این کار داشت

اتهامم عشق اگر باشد به روی دیده ام
بند بند پیکرم در پیش او اقرار داشت

گاه می آید که قلبت پر شده از یاد او
آن زمان ای کاش می شد وعده ی دیدار داشت

محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب “طُرّه های باد”(نشر آنیما)

گریه گاه!

بغض خود را بشکن و بی هر بهانه گریه کن
شرم را گاهی رها کن عاشقانه گریه کن

خوب می دانم دلت از دست خیلی ها پر است
پس خروشان شو شبیه رودخانه گریه کن

هرچه را در سینه ات سنگین شده آزاد کن
من خودم سنگ صبورت بی کرانه گریه کن

گریه گاهت هستم و در شکل های مختلف
می کشم ناز تو را پس نازدانه گریه کن

اشکِ بعد از هر خرابی مژده ی آبادی است
تا دلت لبریز باشد از جوانه گریه کن

رشته کوهی از هزاران شانه هستم پیش تو
این منِ مشتاق را شانه به شانه گریه کن

با نوازش های من آرام خواهی شد! بیا
شعر می خوانم تو هم در این میانه گریه کن

محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب طُرّه های باد(نشر آنیما)
وحدت!

آخر بشود ختم به یکدستگی ما
بوسیدن پیوسته و پیوستگی ما

آغوش گشودیم و جهان غرق تماشاست
مخلوق ندیده ست به وابستگی ما

ما قله ی عشقیم و به تاریخ نیاید
نقشی به بلندا و به برجستگی ما

بر گردنم آویز و به وحدت برسانم
این راه ورودی ست به وارستگی ما

باید بفشاریم به هم سینه ی خود را
تا از تن مان در بشود خستگی ما

آنگونه مرا دوست بدار و بغلم کن
تا غبطه خورد هرکه به همبستگی ما

 

از کتاب طُرّه های باد(نشر آنیما)
خنده ی مبهم!

درون خنده ی خود گوئیا غمی دارد
شبیه ابر تصاویر درهمی دارد

خطوط چهره ی او حرف می زند با من
شنیدنی ست ولی خط مبهمی دارد

چه خوب می شد اگر در جهان او بودم
چه حال خوب و قشنگی! چه عالمی دارد!

مسیح من شده و نور بر دلم پاشید
چه کرد با من بی جان؟ عجب دمی دارد!

میان حرف زدن هاش غرق خواهم شد
زبان او چو مزامیر زمزمی دارد

چو رود کوچکی ام در هوای او اما
به رغم جاذبه اش سد محکمی دارد

محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب “طُرّه های باد”(نشر آنیما)
جمع و تفریق!

پر از دردم نمی خندم بگو با دل چه باید کرد؟
که من خشکم تو بارانی بگو با گِل چه باید کرد؟

کمی امروز و فردا کن کمی نم نم بیا شاید
بفهمم سرنوشتم را که تا ساحل چه باید کرد؟

تو خورشیدی و در طوفان به امّید تو می جنگم
ولی مهرت اگر بر من نشد مایل چه باید کرد؟

تمام عمرمان سرگرم جمع و ضرب و تفریقیم
کسی اما نمی داند که با حاصل چه باید کرد؟

به پای عشق او هر دم خودم را تن به تن کشتم
بگو یا قاضی الحاجات با قاتل چه باید کرد؟

ببین مقتول این قصه به من یکریز می خندد
و من با خود گلاویزم که با این دل چه باید کرد؟

محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب طُرّه های باد(نشر آنیما)
سفره ی دل!

همه را غیر تو ای کاش رها می کردم
کاش یک بار فقط کار بجا می کردم

پیش من بودی و من بودم و تو! می بایست
حق لب های تو را خوب ادا می کردم

در من انگار کسی میل به آغوشت داشت
عقل می گفت حرام است و حیا می کردم

باید از جاده ی زیبای تنت می رفتم
راه را کاش که از چاه سوا می کردم

عطرت افتاد به جانم تو نمی دانی که
در خیالم چه گذشته ست و چه ها می کردم

دست من بود به خونخواهی عشقت بی شک
عقل را یک تنه از ریشه جدا می کردم

کاش پیچک شده بودم به تو می پیچیدم
جایش اما همه ی عمر صفا می کردم

هرچه باریدم و گفتم تو فقط خندیدی
داشتم سفره ی دل پیش تو وا می کردم!

محمد فرخ طلب فومنی
از کتاب “طُرّه های باد”(نشر آنیما)

 مطمئنم این قیامت را تو بر پا کرده ای

زورکی اسم مرا در پیش خود جا کرده ای

نه! تو دریا نیستی من هم که ماهی نیستم
بی خودی آغوش خود را سوی من وا کرده ای

رد چرخت یادگاری مانده بر پیشانی ام
بس که تو این جاده را پایین و بالا کرده ای

 

پشت هم چک دادی اما بی محل تر از تو نیست!
پای هر چیزی مرا یک عمر امضا کرده ای

ارتباط دست و دل چندان به سود ما نبود
سر شکستی و وبال گردن ما کرده ای

از همین حالا برایم مثل روزی روشن است
آن زمانی که مرا تنهای تنها کرده ای