فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

مهدی احمدی (کاشان)

تصویر تست
مهدی احمدیدر 20 تیر 1360 در کاشان به دنیا آمدم؛ اما از سه سالگی ساکن قم هستم. در 14 سالگی اولین شعرم را سرودم. فارغ التحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی از دانشگاه تهرانم و زندگی ام را از راه تدریس و ترجمه می گذرانم
شاعر مرد
شاعر هنوز شاعر گمنام بود و مرد
شعرش هنوز نقطه ی ابهام بود و مرد
شاعر کسی نبود؛ نه مالی، نه مکنتی
عضو زباله دانی ایام بود و مرد
در روزنامه عکسی از او چاپ کرده اند
با حرف های مفت که ناکام بود و مرد
وقتی که مرد، دختر همسایه مزه ریخت:
«طفلک! بمیرم، آخ! چه آرام بود و مرد!»
آرام بود؟ گرچه صدایش گرفته بود
روی لبش ولی پر دشنام بود و مرد
عاشق نبود؟ بود؛ نگاری نداشت؟ داشت
عشقش فقط معطل یک گام بود و مرد
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق»
پس آن که مرد عمه ی بابام بود و مرد
یادگاری
جای دندان های من روی لپت پیغام بود
مثل خط های قدیمی مملو از ابهام بود
تو که تقصیری نداری در وقوع فاجعه
عاشقت مثل دراکولای خون آشام بود
«آخ، درد اومد؛ ولم کن» گفتنت یک ناز بود
«باشه؛ اما شرط داره» گفتنم یک دام بود
یادگار عشق من بر لپ تو حک بود و تو
یادگاری بر دلم کندی که بد ناکام بود
تمام دلخوشی من
 
تمام دلخوشی من خیال رفتن داشت
شبی که آمدنت حس و حال رفتن داشت
سکوت و بهت غریبت مرا چه می ترساند
سکوت بود؛ ولی قیل و قال رفتن داشت
در این مضیقه ی هنگامه های دل دادن
دل تو با چه بهانه مجال رفتن داشت؟
نگو که فال به حافظ زدی و رخصت داد
کجای حافظ شیراز فال رفتن داشت؟
«زهی خجسته زمانی که یار بازآید»
و یار باز نیامد؛ خیال رفتن داشت
 
 
هفت دریا عشق
 
اشک هایت چشم هایت را چه زیبا کرده اند
هفت دریا عشق را در خویش معنا کرده اند
گفته بودی که بدت می آید از من؛ یادت است؟
چشم ها امشب زبان را خوب رسوا کرده اند
فکر کردی از جنایت هایشان خواهم گذشت؟
نه؛ مگر این جانیان با من مدارا کرده اند؟
تا ابد زندانی چشمان من خواهند بود
 
چشم هایی که عذابم را تماشا کرده اند
در بین قبرها
 
دردی به سینه دارد و آهی نمی کند
آه از جهان سرد و سیاهی نمی کند
امشب دلش گرفته و در پیچ و تاب راه
حتی به ماه نیز نگاهی نمی کند
در بین قبرها قدمش سست می شود
رو جز به قبر چشم به راهی نمی کند
ماه از میان ابر به او خیره می شود
گاهی نگاه کرده و گاهی نمی کند
 
 
قصه ی مرد بت ساز
 
بازهم یک شعر… یا هر چیز هست
می تراود از مدادم مستِ مست
واژه هایش در طنین قلب من
یک به یک با ناز بر کاغذ نشست
مصرعش را از جنون و عشق و مرگ
بیت را از درد آوردم به دست
جان من بود این که جانش می دهد
نقش من بود این که در وی نقش بست
بیت آخر… بعد زانو می زند
مرد بت سازی که خود شد بت پرست