فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

مهدی احمدی

مهدی احمدی
شاعر مهدی احمدی  متولد يك مهر ١٣٦٠ در شهر ايذه پايتخت اتابكان لُر به دنیا آمدم،‌ اولین شعرم به سبک نیمایی را در سال ١٣٧٧ سرودم . در رشته مهندسی تولیدات زراعی (‌کشاورزی )تحصیل کرده و ساکن اهواز می باشم. ? در سبک های شعری كلاسيك ، دوبيتي ، رباعي ، غزل ، چهار پاره ‌، مثنوي ‌و غزل مثنوی سپید نیمایی پست مدرن آوانگارد فعالیت شعری دارم. در زبان فارسي و بختياري خالق بلند ترين مثنوي بختياري اولين چهار پاره ي بختياري فعال در زمينه حفظ زبان و ادبيات و تاريخ بختياري هستم.

?

1
ایل من ما وارثان سردیاری نیستیم
وارثِ ژن از نژاد بختیاری نیستیم!

دلخوشیم اَکنون که یعنی آریایی زاده ایم
آریایی زاده امّا ما کجا آزاده ایم؟!

ایل من آوای نی از حنجرت بیرون زده
تیغ کین دشمنان از خنجرت بیرون زده

ایل من آواز کبکانت دگر خاموش شد
زرد کوهت زرد و منگشتِ تو بی آغوش شد

مردمت از کوچ کردن سالها وا مانده اند
از قشون رو به”طهران”رفته هم جا مانده اند

ایل من نفرین دشمن بود پایت را شکست
حرکتِ مال از گدارت با سکوت تو نشست

سازه هایت را شبانه تویِ آب انداختند!
شاه راهی رو به”تهران”بر مزارت ساختند

ایل من آن مالکان “بردِ”شیران را چه شد
برنو و اسبان و آن مهد دلیران را چه شد!

ما همان هاییم که مشروطه خواهیی کرده ایم
با قشونهای زیادی جنگ شاهی کرده ایم

رد پای گیوه هامان رو به طهران مانده است
یک جهان از حرکت این موج حیران مانده است

ایل من فریاد کن دشمن که دختر خاله نیست!
دشمن امروز تو که دشمنی صدساله نیست!

ایل من لب وا بکن از قندهارانت بگو!
از صدای نعره های همتبارانت بگو!

از سکوت نادری خسته تر از دروازه ها!
توپ های سوخته در ازدحام  سازه ها

ایل من برخیز فصل کوچ دارد می رسد
انتهای فکر های پوچ دارد می رسد

پشت سر دشمن تو را عمریست که سنگت زده!!!
پیش رو با عشوه هایش سخت نیرنگت زده

ایل من کارون تو آهسته هی جان می دهد
دی بلالت شهرت خود را به طوفان می دهد

وقت می خواهد که دوران را دگر گونش کنی
این وطن را با رگانِ خویش هم خونش کنی

ایل من آن لرزشِ مشک و”ملارت”را چه شد
ارزش والای تو آن اعتبارت را چه شد

آه کارونِ تو مهر از مردمانش برده است
گرگِ پیری نعره هایت را شبانه خورده است

ایل من آتش به جانت شعله ها را سوخته
نی لبک با  اِنزوایت هیبتش  اَفروخته

دی بلالت را میان حنجره  گم  کرده ای
راه خود را پشت سرد پنجره گم کرده ای

دست زخم داس بر زانوی تو می میردو
باد چپ این خوشه ها را از زمین می گیردو

ایل من سهراب ها در سینه ی تو مرده اند
نوش دارو را شبانه از تبارت برده اند

دشت هایت را نمی گویم که بی کنگر شدند!
برنوانت را نمی گویم که بی سنگر شدند!

ایل من این سالها که چشم ها را بسته ای
زخم هایت را کسی می کرد آیا وصله ای

زخم هایی بازتر از ناخن تیزِ پلنگ!
زخم هایی از زبان خنجر و تیرو تفنگ!

آن لباس با اصالت را به دار آویختند
برگ برگت را درون آبراهی  ریختند

ایل من کارون تو یک”جهره”می خواهد که باز
از زمین و آسمان کوچ تو گردد نغمه ساز

ایل من بر خیز و جانی ده دوباره چشمه را
آن مترسک های بیدار و همیشه تشنه را

ایل من تاراز،کوهی برف می خواهد ببار
بهمنی آواز خوان می خواهد و نوزین سوار!

ایل من برخیز و هی هی را درون”گاله”کن
این  کویر خشک  را تا سینه غرق لاله کن

داس را به چیدن این مزرعه راضی بکن
در  میان بافه ها با قاصدک  بازی  بکن

ایل من تاراز تو کبکانه می خواهد زیاد
تویِ موهایش دو دست و شانه می خواهد زیاد

ایل من آن قدرت و شور و شجاعت را چه شد
آن عبورِ لشکرت تا بی نهایت را چه شد!

ایل من زانوی غم را از تبارت دور کن
آفتابی تر بتاب البرز را پر نور کن!

کو علی مردان که باج از بال شاهین می گرفت
از سواران”رضا شه”برنو زین می گرفت

یاد سرداران سر بر دار در یادی نماند
از شهیدی چون علیمردان،کسی با نی نخواند

کو همان بی مریمی که شیر نر می پروید
پشت بام خانه ها را با مسلسل می دوید

ایل من دست تمام دشمنانت رو شده
مثل فانوسی که با شب های خود هم سو شده

ایل من یا اینکه این تاریخ را بر دارکن
یا تمام خویش را سرباز یک سردار کن

چیست آن چیزی که بد یک جا نشینت کرده است
با بلوط پیرو خشکیده اَجینت کرده است

زندگی را ما همه همرنگ مردم کرده ایم
راه تهران تا دل تبریز را گم کرده ایم

کوروش آن منشور را گر با خط میخی نوشت
بختیاری بودنش را بارها با آن سرشت!

کوروشت گر خواب اما میهنش بیدار باد
راه ها تا تخت جمشیدش بسی هموار باد

ایل من این وارثان سر دیاری را ببین…
حامیان میهنت تا انتحاری را ببین…

ایل من دستی به روی این غبارانت بکش
دست دیگر را به روی شاخسارانت بکش

هرکجا تاریخ را مختومِ نامت کرده اند
با لقب های دروغین داده خامت کرده اند

هرکجا آوازه ی نام تو را بشکسته اند
همتباران  تبارت  در  بلا  بنشسته اند

این حصارِ اِنزوا را ایل باید بشکنی
این دَران بسته را چون فیل باید بشکنی

ایل من بیدار باش این خواب مرگت می برد!
در دل بورانی از برف و تگرگت می برد

ایل من برخیز و مشکت را دوباره هم بزن
بر کویر تشنه ات باران شو و نم نم بزن

دشمنان میهنت عمریست بر یک محورند
پاچه های خویش چون گرگانِ هاری می درند!

ایل من از هر طرف دشمن به مرزی خفته است!
این خبر را یک جهانی در خبر ها گفته است

ایل من بر خیز و روشن کن رهِ فانوس را
از تن خود دور کن این واژه ی مایوس را

ایل من  برخیز و دل  را باز طوفانی بکن
اسب و زینِ این قشونت را خیابانی بکن

2
چند ساليست دلم سخت غم اندود شده است
خانه ام مركز يك فاجعه شد،دود
شده است!

آسمان دل من سخت زمين گير كسيست
تا خدا روزنه اي بود كه مسدود شده است

زيرك آن بود مرا تشنه لبم كرد و گريخت
باغ روياي مرا بين كه چه نابود شده است

درد دارد همه يِ باورِ من نيست طبيب!؟
خانه با رفتن عطرش پرِ كمبود شده است

چه كنم نيست رَهي تا بگريزم من از آن
دشمن از اين دل مأيوس چه خوشنود شده است

خواستم ماهِ شبانم بشود دختر باد
خواب،هذيان و جهاني كه تب آلود شده است

مرگ در خانه ي خود منتظرم دير نيا
از دلم اين خبر آمد شبِ موعود شده است!

مهدي احمدي.ايذه

3
اي كاش مي شد تا لبانت را ببندم دل
انگور باشم در دهان تو بگندم دل

يا اينكه با روحي تمامأ مست پيش تو
در رقص تند بندري باشم بخندم دل

خون از وجودت همچنان جاريست در جانم
پيش تپش هاي مدامت سر بلندم دل؟

در من نشستي تو،وَلي قدرت ندانستم
شايد كمي در محتوايت توي بندم دل!!

افسوس از شيرينيِ دنيا كه تلخم كرد
يك چون تويي دارم وليكن دردمندم دل

اي كاش مي شد تا درون دست هاي من
چون ماه بنشستي و من از تو بكندم دل

مهدي احمدي

4
خواستم تا غزلي زنده كنم از غمِ خود
بعد لبريز كنم پيشِ تو آن،با دمِ خود

حيف شد دست مرا واژه ي غمگين نَگِرِفت
دل فرو ريخت چو باران به سرِ نم نمِ خود

چَترِ در دستِ مرا باد چه ها كرد نپرس!
كه نشد تا بِكُنم پاي تو را همدمِ خود

خواستم اشك شوم تا كه بريزم نشدم
شده ام ذرّه غباري كه ببازم كمِ خود

تو ولي كوه تر از كوه دماوند دلت
من ولي هَمهَمه ي مانده در اين هم همِ خود

آه در چشم تو ام كاش تو سِيلَم بكني
مانده ام گوشه ي چشم تو و در ماتمِ خود

طرح گيسوي تو را با تبِ لبها نتوان
مرگِ تدريجيِ من سهم من از عالمِ خود

از تو من ظلم بسي ديده و حرفي نزدم
حقّ من نيست كه دارم طلب از حاتمِ خود

سوخت اين حنجره و هيچ نفهميد چرا
بغض،غمنامه شد و گير در آن مبهمِ خود!!!

مهدي احمدي

5
خسته ام مثل درختی که تبر میخواهد
مثل  فرزند  که  آغوش  پدر  میخواهد

مثل یک  قایق وامانده  کنار  یک رود
مثل آن شاه که یک تاج دگر میخواهد

مثل  خورشید  که  مهتاب  دلش  را برده
یاهمان بیوه که یک سایه ی سر میخواهد

خسته ام مثل کبوتر که دوبالش چیدند
گفته است میلِ سفر داردو پر میخواهد

مثل یک اسب بیابان زده ی لب تشنه
که دلش آغُل و آبی و کَپَر  میخواهد

خسته ام مثل زنی کنج خیابان  مانده
شوهرش گفته به او باز پسر میخواهد!

مثل سرباز که در جنگ رهایش کردند
مانده تنها و گمانم  که سپر میخواهد

خسته ام  مثل  کتابی که  دهانش  بستند
که به هر صفحه ی خود باز نظر میخواهد

مثل محکوم به نا کرده درون زندان
اعتراضی زده  ترتیب  اثر میخواهد

خسته ام مثل همان شب که به یلدا خورده
زیر لب آه کشیده و سحر میخواهد

مثلِ  بی  پول ترین  آدمِ  بیکارِ  شهر
دل به شب داده وبر سفره خطر میخواهد

خسته ام مثل پشیمان شدن از هر کاری
مثل  احوال  زنی که  لب  تر  میخواهد

چِقَدَر دود در این خانه هوا مسموم است!
این  پدر  سوخته دل”باز  ضرر  میخواهد

خسته گی عادت من بوده وهمراهم هست
این چه شوریست که از مرده شرر میخواهد!!!

مهدی احمدی

6
دِلوم پُر وِه خينِ تو خارُم نَكُن
وِه  دارو  طِنافي  دُچارُم  نَكُن

مو تا شُون قِليپِستومِه مينِ حَرص
وِه مايونِ غُرصِه سُواروم نَكُن

دَموني بِكُن خَش دِلِ سُهدَمِه
تو بي يار و وار و تَباروم نَكُن

اِپيتوم وِه خوم جورِ مارِ كُهي
دلوم  پَي تونِه  بي قِرارم نَكُن

اِبازوم دو دَهسي نيات اِي بياي
پَه هَمقو  دِلِت  ديرِ  واروم  نَكُن

دِلوم جورِ مَيناي سُهرِت تُنُك
دِلِت  سردِ اي  روزِگاروم نَكُن

مو تارازِ حُشكوم تو بَرفي بِوار
بيَو هَمقو بي اِعتِواروم نَكُن

اَيَر جورِ توفي صِدا نِي كُنُم
اَوِ رويِ  رَهتُم  بياروم  نَكُن

تُكُم جُورِ اَو مَشك و ميروم وِه پات
اَوِه مَشكِتوم بي مِلاروم نَكُن!!!

به دينوم نَزَن  هَو اَيَر كه نياي
گُرُهدوم وِه خاري دياروم نَكُن!!

مهدي احمدي

7
تو بیا تا غمت از جان و دلم در بکنم
حال و روز دگری با لب تو سر بکنم

بس به دیوار زدم سر که جهان تار شده است
پیش چشمم بنشین نازِ تو از بر بکنم!

غرق رویای تو بودم پرِ بغض و پرِ غم
گوش غمهامو بگیرم بزنم کر بکنم؟!

با تو میشه دل داغونم و صد وصله زنم
با تو میشه حال بد بودن و بهتر بکنم!

دل تو صاف بکن مثل”غزل”باش بیا
تا شبا پیش تو این چشم و دل تر بکنم

بسمه درد و عذاب این منِ ویران شده ام
من ویران شده را پیش تو پر پر بکنم؟!

منتظر مانده ام از راه بیائی نفسی
تا که زخم از تن خود کمتر و کمتر بکنم

غم من با گل و گلدان و سحر درک نشد
شعر فرصت بده تا خویش چو کافر بکنم !

مهدی احمدی

8
تا كَي بِكُنُم بَنگِ خُدايي كه گُرُهدِه
او وارَثِ جَريان جُدايي كه گُرُهدِه

تا كي بِكُنُم بَنگ و صِدا بَنگ نَه اَشنوم
مَنديرِ صِدا بوم،صِدايي كه گُرُهدِه

مي مالِ غَريوي كه هَيارينِ ني اَشنِن
مَنديرِ چه وا بوم،پيايي كه گُرُهدِه؟!

وا نا خُو بِنوم بَند،كَدِ دارِ بَليطي
سي مِهر و وَفا دَوره نيايي كه گُرُهدِه

كَس داد رَسوم نِيد و مو هَيجار نَداروم
دِل يارومِه بُردِن وِه هَوايي كِه گُرُهدِه!

مِي خاطِرِ مو ياهِه وُ ريسِه چِنو كرده!
خوم باختومِه بَختِه پَلايي كه گُرُهدِه

مهدي احمدي