فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

ناهید نصیری

تصویر تست
تصویر تست

ناهید نصیری

ماه خرداد بود که در شهر کوهستانی زیبایِ زنجان به دنیا آمدم و به خاطر علاقه ام به ادبیات، به سوی کانون فکری و پرورشی کودکان و نوجوانان هدایت شدم که آن زمان نیز کانون بیشتر در تهران متمرکز بود. در همان سالها نیز در دوران راهنمایی به تئاتر روی آوردم. و در مقطع دبیرستان در انجمن سینمای جوان شهرمان شروع  به فعالیت نمودم.عمده کار من در سینما؛ فیلمنامه نویسی بود.هرچند بصورت تفننی نیز در مقوله ی بازیگری در عرصه ی تئاتر و سینمای کوتاه، تجربیاتی شیرینی نیز داشته ام.
از بهترین خاطرات و تجربیاتم در دنیای سینما بازی در فیلم کوتاه آقای یحیی رحمتی به نام پوتین، بود که این اثر هنری در جشنواره خارج از کشور نیز مقام آورد.
در دنیای مطبوعات کار خود را از سن 19 سالگی در  روزنامه ی اطلاعات شروع کردم و در نشریات محلی هم کماکان حضور داشتم.
مدتی در خانه ی جوان متعلق به استانداری زنجان در رشته عکاسی و تئاتر ،تدریس نمودم و زمانی سردبیر نشریه دانشجویی پژواک دانشگاه زنجان بوده ام.
و در کنار همه اینها همواره برای دل خودم می نوشتم و  در حوزه نگارش هرگز  محدودیتی نداشتم. در قالبهای فیلمنامه نویسی و نمایشنامه نویسی و داستان کوتاه و نثرهای ادبی و شعر و … اندوخته هایی با من بوده که به نوعی تاکنون مرا همراهی کرده تا با قلم بهتر و گویاتری کار خود را برای نوشتن ادامه دهم.

در زمان فعلی به شعر غیر کلاسیک بسیار علاقه مند شده و آن را بصورت علمی دنبال می کنم که جا دارد از اساتید گرانقدر خود استاد علی ناصری،استاد دومان بختیاری و استاد ناصر ولایی با کلمات قاصر خویش قدردانی نمایم و از خداوند منان برای این اساتید گرانقدر،از صمیم قلب ، عمری طولانی و توام با سلامتی و تندرستی و سر زندگی خواستارم.
همواره خاکسار دانش و ادب و محبت این عزیزان فرهیخته و گرامی هستم.

و البته مورد مهمتر در زندگی ادبی من علاقه ی ناگهانی من  به ادبیات غنی ترکی و زبان مادری خود می باشد که در این راستا نیز خوشبختانه خیلی جدی شروع به فعالیت نموده ام و با ذوق دوصد افزون به آن روی آورده ام و با تمام وجود به این مهم خواهم پرداخت.

و نکته شاخص اینکه به علت گره خوردن زندگیم با پدیده ی تلخ جنگ، در صدد نوشتن رمانی در همین موضوع می باشم.
که البته قصد دارم و مصمم هستم که با یاری و عنایت خداوند این رمان رئال جنگی را به چاپ برسانم.

1
مدتهاست!
درخویشتنِ خویش گم گشته ام
و با بوته های فراموشی
در زمانی گنگ،
گنگ و کبود
به تنِ زندگی گره خورده ام …

از پشت درختِ نارون
کسی مرا صدا زد:
من از هزاره ی اولم
که چنین پیچیده ام برتنِ تو!
از هزاره ی سوم چه خبر؟
خبری بود مگر؟!
نه!!!
و هزاره ی دوم!!!
این زمان فراموش شده
چه کسی اما
از تقویم زمان خط زده بود؟!

من!
در بیخبری مدفون شده ام
گویی در  هزاران عیدِ نو مرده ام
صدا
صدا
آه صدا می برد مرا تا اوج …
در آن آغازی که هنوز!
از شاخه ی درخت ،
سیبی چیده نشده
و آدم!
هنوز
آدم است …
2
چه دلتنگم
دلتنگ!
چه می تپد این دل!
برای کسی که دیگر نیست …
برای کسی که گویی!
می درخشد در تمام ثانیه ها،حضورش
وچه مهربان و آشنا می خندد
در آئینه ی اشعار من!
کسی که شاید
دیگر نیست …

3
فاحشه!
وااای فاحشه!
از پشتِ کوهِ وحشت
وحشتی خونین،
با ابرِ سیاه آمده است
طوفانی در راهست ..

فاحشه!
دیگر تن نمی فروشد
جان می ستاند!!!
جان را،
ایمان را،
و لبخند آبی باران را …
نه!
بوسه ای در کار نیست
گر چه دستها را
هرزه گرد بی نشان
به گرمی می فشارد …

فاحشه!
با بزکهای جدید
در سرزمین گلها!
می رقصد و می رقصد
و مریم گلی ها را آه!
وحشیانه می خراشد …

فاحشه!
پیام آور هراس
این سفیر جهنمی!!!
دیگر تن نمی فروشد،
جان می ستاند
جان شاخه های جوان،
شاخه های سبز پر توان را،
از نشئه ی شب هم
خبری نیست
شب ، گنگ
شب پر از تشویش
 و آبستن هزار حادثه ی تلخ !!!

فاحشه!
از آغوش شرورش ،
آتشی خونین می بارد
مرگ تا آسمان
شراره می کشد …
در خانه ها ، آه!
سری هست …
همسری نیست …

هر صبح در بستر خونین
مریم گلی ها
ذوق سقط شده ی امید را
سوگوارند…

فاحشه!
هر روز تکثیر می شود
به پای مردان
با تزویر زنجیر می شود
شادیها،
خنده ها،
و
زیبایی ها …
چه بی حوصله تبخیر می شوند
تبخیر…

مرا اما!
امیدی هست …
امیدی چون راز شکفتن ،
راز بنفش ِ با هم بودن …
بخند گلهای سرزمینم!
بخند که از لبخند تو ،
فاحشه دلگیر می شود!!!
امیدی هست مرا
ای گلهای سرزمینم!

زمستان رفتنی ست!!!
فاش خواهد شد
این فاحشه ی هزار رنگ ،
در یک صبح آزادی
در فصل رویش جوانه های شادی …
4
از چهل گذشت
غروبهایی که در پی آن
دگر طلوعی نیست …
سلامی،
نگاهی،
شروعی نیست!
در این سکوتِ ویرانگر شاید!
به خود می خوانی مرا …
بخوان مادر
که بی تو امید نیز خفته است!
و شادیها در تاریکی زمان فرو رفته
بعدِ تو،
در وهمِ بودن یا نبودن!!!
انتظار همسایه ام شده …
رهایم کن از اینهمه تلخی
و بگشای آغوشی که
از آن هزاران بار زاده شوم…
5
ناتمام است جاده ی چشم تو!
در امتداد آن
گیسوی هزار سرو عاشق
با من همراه است
همراه با
اسبان گریزپای جنون …

مهمان سیبی از این سفر می شوم
نیمه خورده و مست!
رها از هر چه
جز نام تو هست،
من هر روز چشم تو را قدم میزنم!
من هر بار
بازمیگردم مستِ مست …

تو هر بار به یغما می بری مرا
در طولانی ترین جاده ی نگاه خود،
ناتمام می بینم جاده را
و هرررگز!
تمام نمی شوم
در سفری که از ازل آغاز کرده ام …

6
دلم از همه چیز و هر کس
می ترسد!
از نگاهی که در پسِ آن
سیبی،
به نگاهم می لغزد …
از لبانی چون گندمزار هوس
از هبوطِ واژه ها بر سینه ی گناه!
از …

گونه هایم از شرم
کشتزار دانه های اشکی می شود
و در آغوش شب،
سایه وار و مجنون
از شانه های ماه می گذرد …
از هفتمین آسمان نیز
عبور باید کرد
عبورررررر!

من هرشب،
گذرنامه ام را
در هاله ی عشق امضا کرده ام
که گذر
مرامِ دل سوختگان است …

7
پرده ی شب فرود آمد!

صحنه اول شعرم
گریه ی شمعی بود،
از ناله ی قلم
آب می گشت …

و اما
در پرده ی پایانی!
ندید چکه های اشکم را لحظه ای،
قلمی که از فراغ می نالید …

و او!
او در دور دستها
از کاغذ احساس من،
خیس!
خیس!
و …
بیدااااااار شده بود …