به دشت خاطر سردم نشان پایی چند خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند کتاب ِ هستی ی ِ ما را مخوان که در او نیست به غیر شِکوه ز جانسوز ماجرایی چند حکایتی است…
به دشت خاطر سردم نشان پایی چند خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند کتاب ِ هستی ی ِ ما را مخوان که در او نیست به غیر شِکوه ز جانسوز ماجرایی چند حکایتی است ز آغوش و بوسه و لب کشت به کارنامه ی ما هست اگر خطایی چند ز دوستی که در او بسته ایم دل همه عمر چه دیده ایم به جز رنگی و ریایی چند؟ لبم که خوابگه بوسه های ننگین است گشوده شد ز چه رو با خدا خدایی چند؟ ز جرعه نوشی ی خود نیستم خجل که تو را نه حاجت است به پرهیز پارسایی چند دریده دامن و آلوده جان و بی آزرم شدم اسیر تمنّای بی وفایی چند وفا و ساده دلی، عشق و ناشکیبایی سرشته شد گِل من با چنین بلایی چند ز جست و جوی حقیقت به خاطر سیمین نمانده جز عجبی چند و جز چرایی چند!
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج