گفتی که:«- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.» گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست. گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم گاه از من سودازده، سرگشته تری ه…
گفتی که:«- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.» گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست. گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم گاه از من سودازده، سرگشته تری هست برگی ست که پیچان به کف باد خزان است گر در همه ی شهر چو من در به دری هست گشتند پی فتنه بر هر گوشه ی این شهر: در گوشه ی چشمان تو گویا خبری هست با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است؛ خوش، آن سفر افتد که در او همسفری هست گفتم که:«به پای تو گذارم سرِ تسلیم.» گفتی که :«- نخواهیم کسی را که سری هست…» چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟ کز سوز تو، سیمین! به غزل ها اثری هست.
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج